حدود سي سال از اون زمان ميگذره .از پدر بزرگ جز مشتي پوست و استخون چیزي به جا نمونده بود كه اونم دو سال پیش به آغوش سرد گوری یخ زده در كوهپایه مملو از برف كه روزگاری یونجه زار بر گرفته از دستان قوي و پینه بستش بر دامنه اش بوسه میزد سپرديم . وقتي تنش ,دایناسورها ...ادامه مطلب
سلامي دوباره ,يكي از كارهايي كه پدر بزرگم خیلی باهاش حال میکرد اين بود كه دم غروبا وقتي كار يونجه زار تموم ميشد با بقيه روستاييها ميشستن پای چشمه کاغذ و چوب سیگار و توتونو در ميآ وردن, سیگراشونو میپیچیدن و با فندكاي بنزينيشون سيگارارو میچاقیدن .بعد ,دایناسورها ...ادامه مطلب