بیشتر,دوستتاز رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی. هیچ کس نمی داند، هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد. مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه ن
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی. هیچ کس نمی داند، هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد. مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم. خودم با خودم حرف می زنم و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند. شبها، این شبهای تاریک طولانی بی پدر، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند؛ سگی که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم، هنوز...