داستان,کوتاه,تمامِما براى هم جانمان را میدادیم بدونِ هم آب که هیچ نفسى هم بالا و پایین نمیرفت عمرى گذشت و هرچه میگفت، "چَشم" از دهانم نمى افتاد... خواست و تن
داستان کوتاه/ تمامِ هستى ام بود... ما براى هم جانمان را میدادیم بدونِ هم آب که هیچ نفسى هم بالا و پایین نمیرفت عمرى گذشت و هرچه میگفت، "چَشم" از دهانم نمى افتاد... خواست و تن دادم گفت و جان دادم تمامِ خط قرمزهایم را برایش رنگ سفید پاشیدم خاطرش را چون میخواستم، هیچ چیز برایم مهم نبود در یک کلام؛ تمامِ هستى ام بود... رفت! گفتنش راحت است، اما همین سه حرفىِ لعنتى، گاهى یک زندگى را با خودش میبرد دلیل خواستم و جوابم این بود؛ "خودَت خواستى" و بى شک این جمله روزى هزاران بار دهان به دهان میچرخد! باید فهماند به آدمها، که ما معلولمان را...