داستان کوتاه/ تمامِ هستى ام بود...

داستان,کوتاه,تمامِما براى هم جانمان را میدادیم بدونِ هم آب که هیچ نفسى هم بالا و پایین نمیرفت عمرى گذشت و هرچه میگفت، "چَشم" از دهانم نمى افتاد... خواست و تن

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما