نویسنده : افسون۷۴
خلاصه :
غزل و یسنا و الهه و یلدا ۴ تا دوست صمیمی و پر نشاط ،بعد از دادن کنکور تجربی برای رفع خستگی به روستایی میرند که خاله حوا ، خاله ی پدر های یسنا و غزل که با هم دختر عمو هستند ، اونجا زندگی میکنه و پیشش میمونند
و اونجا با یه گروه پسر به اسم راستین و سالار و امیر و دانیال به کل کل و بحت شروع میکنند و داستان های زیادی رو تجربه میکنند و تو اون یه ماه اتفاق هایی بین اونا میفته که ….. پایان خوش
مقدمه۱ :
عشق زیباست
محبتی الهی ست
حق ست و نیاز
اما من ان را نشناختم
و به مبارزه با ان پرداختم
و مدام او را از قلب خود بدرقه میکردم
اما نمیدانستم که عشق نیازی به دعوت نامه و قبول کردن من ندارد
و خودش به ارامی در کنج قلبم مینشید
و نفهمیدم که چه شد
اما تا چشم باز کردم
دیدم من در دریای بی کران عشق غر ق شده ام
و عاشقانه بر روی موج های ان می رقصیدم
تا انکه طوفانی شد و مرا در عمق سیاهیی ان غرق ساخت
تا اینکه شاهزاده ام امد
و با اغوشش گرمش مرا ازقفس تنهایی خود بیرون اورد
اما سرنوشت انگار برای بازی دادن من تمامی نداشت ….
مقدمه ۲ :
ان روستا تنها یک روستا نبود ..
یک طبیعت دل انگیز و زیبا هم نبود …
ان روستا سرنوشت من بود ..
روستایی که من خود را یافتم …
و از کابوس و غم های شبانه نجات پیدا کردم…
و دردی زیبا را به نام عشق تجربه کردم …
عشقی اما پر از فراز و نشیب …
نمیدانم ان روستا چه بود …
ولی هر چه بود ان روستای پر ماجرا
برای من همه ی زندگیم بود …
همه ی زندگی …..