صبح شد مادرم صبحانه آماده کرده بود؛ نان محلی؛ پنیر پوستی ؛مغز گردو ؛سرشیر؛وقول قول سماور؛برای خودش حالو هوای داشت.
بعد از کمی غرزدن رفتم آماده شدم به همرای مادرم رفتیم. پشته خانه ی ما مسجد بود: البته هنوز هم هست؛ و جلوی مسجد بک کوچه ی بود که را داشت به مدرسه حیاط مدرسه بزرگ بود؛برای چله کشی جاجیم عالی بود.
رفتیم نزدیک مدرسه که رسیدیم دختر همسایه گفت: ننه حلیمه جاجیم چله کشی میکنه میای بریم گفتم: تو برو من با مادرم میام دوستم رفت؛ ماهم رسیدیم
دم در؛ در باز بود؛ تصویر تکه تکه نزدیک شدبه قدری زیبا بودکه دستانم شروع کرد به لرزیدن ناگهان دل بستگیه عجیبی مرا دگر گون کرد؛ جلو رفتم سلام کردم و خواستم که به منم نخ بدن تا جله دوانی کنم؛ گفتن نمیشه دست وپاگیر میشی منم که همیشه عادت داشتم با گریه هرچیزی میخواستم میگرفتم این بار ساکت یک گوشه ایستادم دیدم ننه حلیمه نگاه میکنه؛ بچه ی خوبی شدم برای اولین بار گریه نکردم ؛ برای همین جایزه گرفتم ننه صدام کرد گفت:بیا و گوله نخی بهم داد.
و منم رفتم وسط چله و چله دوانی کردم .
جاجیم بزرگ که برای روی کرسی بافته میشد؛۵۰ متر طول و ۳۰ سانت عرض داشت .
جالب این جا بود که برای راضی کردن بچه ها که چله دوانی کنند ؛ زمانی که نخ راگوله میکردن یک نقل یا پول خرد که اون زمان یک تومانی بود برای شروع گوله کردن استفاده میکردن. شانس منم یک تومانی نصیبم شد.
در حالی ۵ الی ۶ سال بیشتر نداشتم ولی این هنر دست از سرم برنداشت شب و روزم شده بود جاجیم بافی ؛انقدر مادرم را سوال پیچ میکردم ؛ مادرم خسته شده بود.
این داستان و سختی هاش خیلی طولانی هست که چند قسمت شده که انشاءالله در آینده خیلی نزدیک خواهم تعریف کرد؛ امیدوارم مورد توجه دوستان قرار بگیره.
باتشکر گودرزی