مقدمه:
آری…! چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بیوفا
***
کاش تکنولوژی هیچگاه پیشرفت نمیکرد تا مجازیها واقعی نمیشدند.
مجازی بودنشان به کنار؛ علت آمدنشان را بچسب…!
هنگامی که تنهایی، هنگامی که روزگار بر وفق مرادت نیست و دوستان واقعیات اهل تفریح نیستند و پدر و مادرت مخالف هر چیزی که تو را سر شوق آورد، میروی سراغ دنیایی به دور از واقعیها، به دور از حقیقت و پر از دروغ…
چرا که واقعیها را نه میشود درکشان کرد و نه میشود ترکشان کرد.
حداقل مجازیها را با خاموش کردن نت پر سرعتت برای همیشه محکوم به سکوت میکنی؛ اما با ظاهربینان همیشه در صحنهی زندگی چه باید کرد؟!
قسمتی از متن :
باد معتدل پاییزی که از حفرهی پنجره مربعی شکل با آن پردهی کرکرهایش-که همیشهی خدا بالا بود و در تابستان آفتابش و در زمستان هوای تاریک و ابریاش داخل اتاق میشد- بادکنکها را به تکان خوردن وا میداشت. بادکنکهای طلایی دور تا دور پنجرهها قرار گرفته بودند و هر از گاهی یک کودک پنج-شش ساله میآمد و یکی از آنها را به کودک هم سن و سالش هدیه میداد و میرفت سراغ بقیه آنها. از عروس، عروس گفتنهایشان دلم غنج میرفت. خنده یک لحظه هم از لبهایم جدا نمیشد. زنان فامیل و همسایه مدام دست میزدند و کل میکشیدند.
لینک دانلود به زودی
این پست 13 ساعت پیش توسط PARISA ارسال شده:
دیدگاه کاربران