نویسنده : نگاه بدون دیدگاه بازدید : 397 تاریخ : ۰۲ بهمن ۱۳۹۶
دانلود رمان کوتاه سکوت مردی به دلایلی از همسر خود طلاق میگیرد و بلافاصله از خانواده خود فاصله گرفته و به دورترین نقطهای که در دسترس آنها نباشد میرود و سالها به تنهایی در یک کلبهی کوچک در اعماق جنگل که از شهر فاصلهی زیادی دارد ساکن میشود و زندگی خود را سپری میکند…
اما یک روز یک جرقه، یک تلنگر، پس از سالها دوباره او را به تفکر وادار میکند که چرا باید از فرزندان خود فاصله داشته باشد و کنار آنها زندگی نکند!
تا کی؟
این زندگی مگر ارزشِ چه قدر انتظار و دلتنگی را دارد؟
سکوت تا کی میتواند تحمل این همه دل تنگی باشد؟
شاید وقتی روزگار به کام ما نمیچرخد، باید این خود ما باشیم که شروع به چرخش کنیم.
نم نم باران به سقف کلبه میزند. صدایش مانند تیک تاک ساعت دقیق و مرتب به گوشهایم میرسد،
پنجرههای کلبه باز است و نسیم خنکی هوای مردهی داخل را پس میزند و خود جایگزینِ نفسهای
مردهی داخلِ ریههام میشود.
امشب نیز تمام شد، نمیدانم دقیقا چه جوری گذشت!
ولی این را میدانم باید یک شب دیگر به تنهایی سرم را روی بالشت بگذارم و به روی تختِ خواب دراز بکشم.
کمی سخت است؛ ولی تمرینِ خوبی میشود برای خوابیدن داخل تابوت.این ملافهی سفید میشود
کفنم که به دور خود خواهم پیچید و قبل از خواب طوری روی تخت خواب دراز خواهم کشید
که صاف و مستقیم نگاهم به سقفِ چوبی کلبه قفل بشود.
خُب، حالا این حس فقط یک چیز کم دارد تا کامل باورم بشود یک مرده هستم…
***
با صدای زنگ ساعت چشمهایم را باز میکنم. ملافهی سفید رنگ را از دور خود پس میزنم و
به سرعت از تخت خواب پایین میآیم. نفسِ عمیقی میکشم و از پنجرهی اتاقم نیم نگاهی به بیرون میاندازم.
پس از بارانی که دیشب بارید امروز صبح هوا آفتابی است،
هر چند هنوز هم بادهایی که حس سرما را میدهند میوزند،
حتی اگر یخ زدگی قلبم را در نظر نگیرم، یخ بودن نوک انگشتانم این را ثابت میکند؛
زیرا قلب من حتی در تابستان هم یخش آب نمیشود.