از عشق متنفر بودم؛فکر میکردم تنها کلمه ایست که ما آن را معنادار کرده ایم.عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته و در پی اثبات ادعایم خواستم چند نفری را به چالش بکشم. رو به آسمان کردم؛فریادی بلند برآوردم:
ای آسمان میدانم تو از عشق خبر نداری فقط برایم جوابی بیاور تا خیالم آسوده شود.
آسمان گفت:
ای نادان! این عشق من است که تک تک قطره های آب را اینگونه آبی ساخته.
کمی از عصبانیتم کاسته شد اما هنوز در پی اثبات بودم. جلو تر رفتم. نسیمی وزید. از اوهمین سوال را پرسیدم.
گفت: تو از عشق چه میدانی. من سالهاست که از پی جستجوی معشوق می وزم.
باز هم آرامتر شدم. سنگی را دیدم. با خودم گفتم سنگ که دیگر امکان ندارد فهمی از عشق داشته باشد . با این وجود باز سوالم را تکرار کردم.
گفت: عشق در وجود من از همه بیشتر است.مرا جاذبه ی عشق است که چنین محکم، ذراتم را پیوند داده.
دیگر مسئله برایم واضح شده بود. خواستم آخرین سوال را بپرسم. با صدایی بلند گفتم:ای عشق کجایی؟ اگر هستی خودت را نشانم بده؛
گویا در جهان عشق نیست. این عشق است که جهانی دارد.