تعقل یا واقعیت! کلیشه ای تکراری، اما هست و خواهد بود و هیچ جوابِ روشنی هم برای این مبهمِ تاریخ نیست. اما تا کجا؟ تا کی باید در این ابهام ماند! آیا روزی علم، جواب این معما را خواهد دانست؟
صدای صوت خمپاره از همه جای خط شنیده می شد. خاکریز رنگ خون گرفته بود. سنگرها شباهت بی نظیری به گورستان های دسته جمعی گرفته بودند. بوی خون، صداهای آه و فغان و نیز شلیک های پیاپی کلاشینکف. فرمانده، تنهای تنهای تنها، در سنگری سرد و تاریک با صورتی خون آلود، پی در پی بی سیم را بر می داشت و تقاضای نیروهای کمکی می کرد اما جوابی نمی شنید. ناامید بود اما امیدوارانه به همه نیروها روحیه می داد. او کوه درد و رنج بود اما فقط خودش این را می دانست. هیچ کس از راز لبخندهای تصنعی او آگاه نبود. رزمندگان خسته و زخمی با دیدن سیمایش، جان دوباره ای می گرفتند. ذخیره غذا در حال اتمام بود. سهمیه هر نفر، یک تن ماهی در شبانه روز بود. آب شُرب هم، خیلی خیلی کم بود اما روحیه رزمندگان برخلاف همه این شرایط بود؛ هم خوب می جنگیدند و هم خوب نیایش می کردند. هر کدامشان سمبل معنویت و مهربانی شده بودند، شاید علتش استشمام بوی شهادت بود. نمی خواستند آخرین لحظات عمرشان را بیهوده تلف کنند. فرمانده هم در حال خودش بود؛ هنوز آخرین نصیحت دوستِ شهیدش را فراموش نکرده بود؛« ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم!» فرمانده نگران بود اما نه برای خودش؛ هیچ وقت به فکر خودش نبود. همه ی نگرانیش، سلامتی نیروهایش بود. خودش را در مقابل تک تک آنها مسئول می دانست. در داستان های مذهبی زیادی شنیده بود که خداوند «حق ناس» را نمی بخشد و نیز از یک عارف مشهور شنیده بود، کسی که حق ناس داشته باشد به هیچ جایی نخواهد رسید. بی سیم را بر دوشش انداخت و برای رسیدگی به اوضاع نیروهایش به راه افتاد. آتش دشمن بی رحمانه سنگین بود. ترکش های خمپاره ها هر لحظه بلای جان رزمنده ای می شد. در روی زمین قمقمه های خالی، پوکه های گلوله و تعدادی کشته و زخمی افتاد بود. آنها را به هر زحمتی بود به داخل سنگری خالی کشید. وقتی به چهره های آنها خیره شد، قطره های اشک از گونه هایش سرازیر شد. دل شکسته بود. دوست نداشت کسی به جز او کشته شود. فکر اینکه مادر و پدر یا همسر و فرزندان نیروها، چشم به راهشان هستند، بیشتر فرمانده را نگران نیروهایش می کرد، اما هیچ وقت به فکر پدر و مادر پیر خودش نبود که چگونه می توانند شهادت او را تحمل کنند. ناگهان بی سیم به صدا درآمد. یک لحظه لبخندی امیدوارانه در گوشه لب های خشکش نقش بست. فکر کرد نیروهای کمکی رسیدند اما صداهای خش دار بی سیم، آب سردی بر تمام امیدهای فرمانده ریخت.
- حاج رحیم... احتمال حمله شیمیایی هس...نیروهاتو مجهز کن.
یاخدا! مصایب کم بود حالا احتمال حمله شیمیایی هم اضافه شد. فرمانده از حملات شیمیایی دلِ خوشی نداشت. هنوز صحنه های حمله شیمیایی به یکی از روستاهای اطراف را فراموش نکرده بود؛ مرگ مادری در حال شیر دادن فرزند شیر خوارش، مرگ کودکانی که در حال بازی، خشک شان زده بودند و عامل شیمیایی خون، حتی به آنها اجازه فرار نداده بود. وقتی فرمانده این صحنه ها را به یاد می آورد، دلش همچون شیشه می شکست و زیر لب به آرامی ذکر «لا اله الا الله» را مترنم می شد. چشمانش هم بیشتر اوقات دریایی می شد. به سرعت خبر را به نیروهایش رساند تا ماسک های شیمیایی و وسایل لازم را آماده کنند. در این حالات، بهترین کار عقب نشینی بود اما دستور بود که موقعیت حفظ شود. نباید این موقعیت استراتژیک دست دشمن می افتاد وگرنه کار جنگ گره می خورد. به یکباره آتش سنگین دشمن قطع شد. همه رزمندگان متعجب شده بودند. فکر می کردند که احتمالن حقه ای در کار است. بعد از دقایقی کوتاه دوباره صدای صوت خمپاره ها شنیده می شد. ناگهان صدای ضعیف و خفه ای در هوا پیچید:« شیمیایی...شیمیایی!»
فرمانده خیلی نگران نیروها بود؛ همین طوری هم وضعیت خوبی نبود حالا با حمله شیمیایی، امکان قتل عام همه رزمندگان بود. قطره اشکی از گونه اش جاری شد و بر روی دستانی که به سوی آسمان دراز شده بود، افتاد. فرمانده با قلبی شکسته از قادر متعال کمک می خواست و نمی خواست دوباره نظاره گر صحنه هایی، فاجعه بار باشد. هنوز لحظاتی نگذشته بود که ناگهان باد به سوی دشمن شروع به وزیدن کرد و هر لحظه بر شدتش افزوده شد. باد، گازهای شیمیایی را خیلی سریع به سمت دشمن می برد. به یکباره آتش سنگین دشمن قطع شد و دشمن با عجله شروع به عقب نشینی کرد. فرمانده که از فرط خوشحالی، اشک شوق می ریخت، فرصت را غنیمت شمرد و به نیروهایش فرمان حمله را صادر کرد. نیروها که امدادهای غیبی را به چشم خود دیده بودند با روحیه ای بالا و دلی پر از امید، حمله را آغاز کردند. دشمن آنقدر عجولانه عقب نشینی کرده بود که هیچ کدام از ادوات زرهی و تسلیحاتش را نبرده بود. انبار مهمات دشمن هم کامل، دست نیروهای خودی افتاد. غنایم سر به فلک می کشند. غنایمی که بدون هیچ مقاومتی بدست آمده بود. قبل از وزش باد، هیچ رزمنده ای فکر نمی کرد که یک روز فاتح میدان باشد. این پیروزی شیرین خلاف همه ی تصورات و تعقلات رزمندگان بود اما واقعیتی بود غیر قابل انکار. واقعیتی که تعقل و عقلانیت را نقض کرد و مرزی به بلندای آسمان و زمین، بین آنها کشید. مرزی ناشناخته و مبهم، که هنوز بشریت در چرایی آن مانده است و شاید تا همیشه.
....................
تقدیم به سردار عشق، شهید حسین خرازی