از کودکی من در خانه مان کار می کرد، خجالت می کشم از اینکه هر روز می آمد در خانه مان و با جثه ی کوچکش کارهای ما را انجام می داد؟ جوابش سخت است، خیلی سخت. اسمش معصومه خانوم بود و ما معصومه خانوم کوچولو صدایش می زدیم. شوهرش بی کار بود و معتاد، مرد شریفی که کارگاه نجاری اش را بخاطر بدهی فروخت، افسرده شد، معتاد شد و خوابید. سرفه های معصومه خانوم کوچولو هر روز بیشتر شد، خوب یادم است، دی ماه بود و برف سنگینی که اگر برای ما خوشایند بود برای او یک زجر ممتد سفید، روی چادرش هم نشسته بود. خودم کوچک بودم، شاید اول راهنمایی، بردمش بیمارستان، هیچ مثل فیلم ها نبود، دکتر رک و راست عکس ریه را داد دستم که «سل دارد». نشستم روی زمین بیمارستان. صورت ظریف ات، دست های کوچک ات وقتی از شدت سرفه می لرزید کسی به فکر تو بود؟ تو ناامیدتر، درگیرتر و غمگین تر از آنی بودی که حتا رای بدهی، واقعیت رک و پوست کنده را نه از تحلیلگران بی بی سی می فهمیدی نه از هیاهوی دم دم های انتخابات نه از فیسبوک و اینستاگرام. اینستاگرام به چه کارت می آمد؟ عکس از کدام نداشته ات می گذاشتی عزیزم؟ داشته ات هم داروهای سل خشک دست نخورده ات بود که برای مردم جذابیتی ندارد. تو خود خود واقعیت بودی که استفاده ات می کردند، به اسم مردم، برای تحلیل، برای وراجی، برای رای، برای صندلی، برای اختلاس. ما به جز تهیه ی داروهایت کار دیگری نکردیم. با تصمیمی به ظرافت خودت و خشونت اطرافت داروها را نخوردی که بمیری، انگار بیماری را مثل یک هبه می دیدی. کی مردی؟ کی آن زجر تو که بی حرف پذیرایش بودی تمام شد؟ کی دیگر لوس بازی های من را که ماکارونی هایت را نمی خوردم از یاد بردی؟ تو در بیرون شهر بودی، ناکجا آباد، خانه ات بود عزیز دلم، تو تا ابد برای من زنی در نا کجا آباد هستی، نه اینترنتی بود نه توانستیم برایت هشتگ بزنیم. آمدی ، سل گرفتی، زجر کشیدی رفتی. تنها، نه عکسی نه اسمی. همان«زن در ریگ روان»: قهرمان بی اسم و هشتگ زن های ایران.