داستان آسایشگاه

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببر

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما