نویسنده : نگاه یک دیدگاه بازدید : 680 تاریخ : ۰۸ بهمن ۱۳۹۶
دانلود رمان غبار سرنوشت . رها دختریست همچو نخل زیر خاکستر. نفرت و نامردیِ مردی، تیشه به ریشهی او زده و سوزانده و سوزانده؛
ولی استواری یعنی مقاومت او در این همهمهی زندگی. در اوج سختیها کسی میرسد تا دخترک را از غم برهاند؛ ولی بازگشت غریبهی
آشنایی، بر زندگی او آوار میشود.
امروز در سردترین لحظهی تاریخ، بیرون آمدم از رویا، فراموش کردم هرچه که دیروز به دست آورده بودم.
خاطرهی روز رسیدن به مرز نیستی و حس کوچکی از خشم که گذشتم از آن به اشتباه… بیدار شدم با شمشیری از جنس انتقام.
تو در دستانم، از کف دادمت! جائی برای جبران نیست. خاطرهی هر چه به من شد، هر چه به تو شد، ارادهای برای بستن ابدی چشم
من و تو و پشت پاهای ناجوانمردانه… این حس حقیقیست. به ضمانت چهرهی تو روزهای دیگر باقی خواهد ماند. من در این میان گرفتارم…
به زمان ی …
تو رو خدا در رو باز کنین.
با دستانش به در کوبید؛ ولی این بار هم همانند دفعات قبل هیچکس در را به رویش باز نکرد. مگر گـ ـناه او چه بود؟
سرش را بلند کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
– تو رو خدا در رو باز کنین. بذارید حرف بزنم. تو رو به اون خدایی که میپرستید در رو باز کنین!
چادر مشکیاش را جلو کشید و مشتش را به در خانه کوبید. آن قدر خسته بود که پاهایش توان تحمل وزنش را نداشت.
ناگهان چهرهی پیرزنی در مقابلش نمایان شد. پیرزن نگاهش را به چهرهی بیروح او دوخت. از دفعهی پیش که او را در دادگاه دیده بود،
شکستهتر شده بود. طاقتش طاق شده بود از تمناهای این زن.اخمهایش را در هم کشید و دستانش را به کمر زد.
– چیه؟ چی میخوای از جونمون؟ رضایت نمیدم. بچهم رو گرفتی، تمام زندگیت رو رنگ چادر سرت میکنم. آخه چرا نمیفهمی؟ پسرم بود! پارهی تنم بود!
لبان خشکش را با زبانش تر کرد و با بغض گفت:
– تو رو خدا خانم! نذارید بچهم بیپدر بزرگ شه. به خدا پشیمونه! اصلاً نفهمیده اون شب چه اتفاقی افتاده!
دندانهایش را روی یکدیگر سایید و گفت:
– پشیمونیِ اون پسر من رو برنمیگردونه! پشیمونی اون هیچ چیزی رو به عقب برنمیگردونه!
جلوی پایش زانو زد. دیگر به فکر خاکی شدن چادرش نبود. دیگر به فکر غرورش نبود. دیگر از آن دخترک قبل خبری نبود.