گاهی در اوج یاس و ناامیدی، چنان روزنهای از امید به روی انسان باز میشود که همه کابوسهای دهشتناک آدمی را به رویایی شیرین و خاطرهانگیز مبدل میسازد. اینجا بدون شک همان بزنگاه وجود است.
ساعت دقیقاً سه بامداد و تاریکی همهجا را فراگرفته است. صدای زوزه روباه و شاید هم گرگ، بهخوبی شنیده میشود. از شیشه ساده درِ آسایشگاه به هلال ماه خیره میشوم. درخشش ماه در اوج آسمان شب، نگاه هرکسی را میرباید. نگهبان انتهای محوطه نیمهتاریک پادگان، توجهم را به خودش جلب میکند. در فصل سرد پاییز که همچون چنگال بر صورتها چنگ میزند، بخار دهان نگهبان در هوا متراکم میشود. با دستکش سبز پشمیای، تفنگ سرنیزهدار که آغشته به سَم سیانور است را، حمل میکند و در زیر نور ملایم مهتاب، خیلی آرام بهسوی درخت کهنسال انتهای پادگان گام برمیدارد. یکلحظه دلم به حالش میسوزد. هوای بیرون آسایشگاه، واقعاً استخوانشکن است. دوباره به یاد مصیبت خودم میافتم و نگهبان محوطه را کلا از ذهنم فراموش میکنم. با یک عقبگرد سریع، به سمت انتهای آسایشگاه، بدون هیچ صدایی گام برمیدارم. از کنار تختهای فلزی میگذرم. بدون استثنا همه سربازها در خواب هستند. صدای خروپُف، تنها ملودی شایع اینجاست. دیدن چهره آنها در حالت خواب، برایم بسیار جذاب و جالب است. سربازها با تمام اختلاف در علایق و سلایق، وقتی میخوابند کاملاً برابر و یکسان میشوند؛ چاق و لاغر، کوتاه و بلند، فقیر و غنی و ... .
حال دلم شبیه حال افراد شاداب نیست. استرس و اضطراب امانم را بریده است. آرزوی میکنم تا طلوع خورشید فردا صبح را نظارهگر نباشم. ایکاش فردا خورشید طلوع نکند؛ ایکاش زمان، در این شب سرد و تاریک، زندانی و محبوس شود. به ساعت دیواری بزرگ وسط آسایشگاه، خیره میشوم. در زیر نور مهتاب، عقربههای ساعت بهخوبی با چشمانم، قایمموشک بازی میکنند. چشمهایم را کمی میمالم و دوباره با دقت بیشتری نگاه میکنم؛ به نظر ساعت سه و نیم بامداد باشد.
ناگهان صدای تق و توق یکی از تختهای میانی، بلند میشود. با سرعت تمام، خودم را به آنجا میرسانم. البته خیلی آهسته تا کسی بیدار نشود. تختهای اطراف صدا را، وارسی میکنم. سربازی که در حالت دَمَر خوابیده است؛ یکی از پاهایش مثل پارویی که از قایق بیرون زد است، از تخت آویزان شده است و هرلحظه احتمال دارد تا از بالای تخت دوطبقهاش سقوط کند. منِ گردنشکسته، نگهبان شب هستم. اگر او یا هر کس دیگری از بالای تختش سقوط کند، مسئولیتش با من است. لحظهبهلحظه احتمال سقوط او بیشتر میشود. چارهای نیست.- گاهی ناگزیریم به ناگزیرها- او را بیدار کنم تا خودش را جمعوجور کند وگرنه اگر زبانم لال، از بالای تخت بی اُفتد، آسیب خیلی دهشتناکی خواهد دید که حتی تصورش هم، برای من زجرآور است؛ تصور اینکه سربازی خسته و خوابآلود، در خوابی شیرین از بالای تخت بلند و فلزی به کف زمین سردِ و موزاییکی آسایشگاه سقوط کند. حتی اگر او در حالت بیداری هم سقوط کند و با دقت فراوان از سر و قسمتهای مهم بدنش مراقبت کند، بازهم آسیب خواهد دید، الآن که دیگر هیچ؛ امکان دارد در حالت خواب با صورت بر روی موزاییکها بی افتد و مرگ مغزی شود.
بعد از هوشیاری او، دوباره شروع به قدم زدن و مراقبت از تختهای دیگر میکنم.
در همین حال، دوباره فکر و خیال همچون اجل مُعلق، بر سر ذهنم خراب میشود و مرا از حکم دادگاه فردا میترساند. ترس، ترس و ترس.
حکم دادگاه هر چه باشد؛ بدون شک به نفعم نیست. این چند روز هر کاری که میتوانستم، انجام بدهم، داده بودم تا خودم را از این منجلابی که در آن گرفتار شده بودم، نجات دهم؛ ولی نشد. انگار همه درهای عالم، از روز ازل تا ابد بر رویم بسته است. بعد از کاوش و جستجوی فراوان، وقتی در اوج یاس و ناامیدی بودم، شروع به نذر و نیاز کردم ولی افاقهای نداشت. گویا در مقابلم، یک سد بتُنی بود که هیچ روزنهای در آن نبود.
واقعاً هیچ امیدی به پیدا شدن سلاح نداشتم. اگر قرار بود پیدا شود در مدت این چند روز پیدا میشد. یکبار هم تمام آسایشگاه را کاملاً وارسی کردند ولی مثل آب در هاون کوبیدن، بی فایده بود. این اسلحه لعنتی، آب شده بود و در زمین فرو رفته بود.
هر اسلحهای با شلیک گلوله، آدمها را میکشد ولی این اسلحه لعنتی، با گم شدنش، کمرم را شکست و مرا ناجوانمردانه کُشت.
چارهای نیست! لاجرم باید تن به حکم دادگاه نظامی سپرد. من که تا به حال پایم به هیچ دادگاه و کلانتری باز نشده است، فردا صبح باید در یک دادگاه نظامی حاضر شوم و حساب پس دهم. جواب قانع کنندهای هم ندارم.
فکر و خیال دادگاه فردا صبح، مثل خوره به جانم افتاده و نزدیک است که دیوانهام کند. هر چقدر سعی میکنم تا به آن فکر نکنم، نمیتوانم. خودم را سرگرم وارسی تختها میکنم. برای مشغول کردنِ بیشترِ ذهنم، با دقت به چهره سربازها نگاه میکنم.
صدای خروپفهای سریالی، گوشهایم را میخراشد. خروپفهای یک نفر تنها، شاید قابل تحمل باشد اما وقتی صدها نفر با هم خروپُف میکنند دیگر سوهان روح است.
همین طور که در حال وارسی هستم ناگهان چهره یکی از آنها، توجهم را به خودش جلب میکند. خط اخمی میان پیشانی، بینی قلمی، موهای بور یعنی همان سربازی که همیشه به من حسودی میکند. امیر مومنان چه خوب گفت که آدم حسود، آرامش ندارد. هیچ وقت در چهره او رنگ آرامش را ندیدم. خیلی برای شفا او دعا میکنم ولی نه برای راحتی خودم، بلکه برای خودش. میترسم او با این حسد افسار گسیختهاش، کاری دست خودش بدهد. بعد از اینکه در میدان تیر، نفر اول تیراندازی شدم، رفتارش با من تغییر کرد و نیش و کنایههایش آغاز شد.
اما برایم جای سوال دارد که چرا در این مدت که اسلحهام گمشده است، او هیچ کاری نسبت به من ندارد. این سکوت، بیشتر مشکوکم میکند. شاید حقهای در سر دارد یا شاید اصلاً اسلحه را او برداشته باشد. اگر او سلاح را برداشته است پس کجا میتواند آن را قایم کرده است؟ من که همه جا را زیر و رو کردم.
در همین اوهام هستم که یکدفعه او در خواب شروع به حرف زدن میکند. هذیانهایش خیلی مشخص نیست. گوشهایم را کمی تیز میکنم که میشنوم: «زیر درخت!»
دل پراحساسم برایش میسوزد. حسد با او چه کرده است که حتی در خواب هم، آرامش ندارد و هذیان میگوید. ناگهان به ذهنم خطور میکند که شاید منظور او از زیر درخت، همان جایی باشد که اسلحه را قایم کرده است. نیشخندی میزنم. او در خواب هذیان میگوید و منِ ساده، چقدر زود باور هست. دوباره ترس دادگاه فردا، به جانم میافتد. احتیاط شرط عقل است. حتی اگر هذیان هم باشد، باز به امتحانش میارزد.
پاهایم غیرارادی بهسوی درِ آسایشگاه، شروع به قدم برداشتن میکند. در را باز میکنم. از سوز سرمای بیرون به خودم میلرزیم. چقدر بیرون سرد است. زیپ اُوِرکُتم را بهسختی بالا میکشم. کلاه و دستکش پشمیام را هم میپوشم. در را به آرامی بندم تا کسی از سربازها بیدار نشود و نیز از سرمای بیرون تا صبح نلرزند.
در زیر نور مهتاب، خیلی آرام به سمت درخت راهی میشوم. درختی کهنسال و ستبر که در انتهای پادگان، جا خوش کرده است.
ناگهان از لابهلای تاریکی، صدایی مقطع و بلند میپیچد:
«ایست!»
نگهبان محوطه است که دوباره میپرسد: «کیستی؟»
خودم را معرفی میکنم. لحظهای درنگ میکند و سپس میگوید: «پیش بیا برای آشنایی بیشتر!»
سه قدمی او که میرسم با صدایی آرام میگوید: «رمز شب؟»
کمی فکر میکنم تا یادم میآید، سپس آن را آهسته میگویم: «در ناامیدی بسی امید است!»
سرش را تکان میدهد. حالا نوبت اوست که رمز دوم را بگوید. اگر نتواند بگوید، احتمال اینکه او نگهبان نباشد، زیاد است. لحظهای درنگ میکند و سپس میگوید: «چرا؟ چرا؟ چرا؟»
رمز دوم همین است. حالا دوباره نوبت من است تا آخرین قسمت رمز را بگویم. نباید جز من و او کسی این رمزها را بشنود. شاید غریبهای در اطراف ما، در حال استراق سمع باشد. با صدای خفه میگویم: «پایان شب سیه سپید است.»
میخندد و میگوید: «خوب حالا کجا میخای بری؟»
ماجرا را مفید و مختصر برایش تعریف میکنم. از گم شدن اسلحهام با خبر است. امیدوارم میکند که ان شاء الله زودتر پیدا میشود.
باهم به سمت درخت راهی میشویم. صدای زوزه حیوانات درنده، مو را بر تن سیخ میکند. در هوای سرد و نیمهتاریک و به هر سختی، خودمان را به آنجا میرسانیم. تا پایان پُستم، چیزی نمانده است. فرصت را باید مغتنم بدارم. بدون لحظهای تامل، شروع به وارسی و کَندن اطراف درخت میکنم. از خدا و قادر متعال کمک میخواهم تا این امید آخرم را، ناامید نکند. نگران خودم نیستم! دلم برای پدر و مادر پیرم میسوزد. آنها تحمل حکم دادگاه را ندارند. همینطور که با سرنیزه، خاک را زیر و رو میکنم، یکدفعه احساس میکنم که سرنیزه با جسمِ سختی برخورد دارد. هنوز خیلی اطراف آن جسم گود نشده است که چشمانم به قنداقِ چوبی سلاحم میافتد. از خود بیخود میشود. اشک شوق در چشمانم حلقه میزند. تمام فکر و خیالات منفی از ذهنم بیرون میروند. به شکرانهٔ این رفع بلا، سجده شکر بهجا میآوردم و خدا را هزار مرتبه سپاس میگویم. هرچند که در مدت این روزها، خیلی سختی کشیدم اما آموختم که هیچوقت نباید ناامید و مایوس شد و همیشه میتوانیم به لطف خداوند متعال امیدوار باشیم. قنداقِ چوبی را میگیرم و اسلحه را از خاک بیرون میکشم. ناگهان صدای اذان صبح بلند میشود.