گفتم : عالیه .
و برای اینکه جولین هم متوجه شود ؛ ادامه دادم : اونا در منطقه برستون مستقر هستن .
نقشه را روی میز پهن کردم : تو این قسمت که داخل جنگل و کوهستانه ، تراکم خونه ها کمتر از جاهای دیگه است .
جولین : پس موقعی که تبدیل می شن ، باید هوش انسانی داشته باشن ؟!
میریام : ممکنه نداشته باشن ، ولی چون همشون تبدیل به گرگ می شن ، زبون همدیگه رو می فهمن ، مهم احساس و هدفشونه ، گرگ بودن و گرگ شدن یه جور قدرت حساب می شه ، خیلی ها از اینکه این قدرت رو دارن ، خوشحالن .
گفتم : خاص بودن ، خوشحالی می یاره .
جان : حالا که محلشون رو فهمیدی می خوایی چیکار کنی ؟
گفتم : مثل سابق به گشت زنی ادامه می دیم . ولی باید چند نکته رو بفهمیم ، اینا همون هایی هستن که تو قتل و گم شدن مردم دست دارن و از کجا به اینجا اومدن ، فعلا زیر نظرشون می گیریم ، تا به موقعش ، ضربه کاری بزنیم ، من باید برم ، نیروی کلانتری رو هم باید هرچه زودتر اضافه کنم ، من و کیت از عهده همشون بر نمی یاییم .
به سمت در خروجی رفتم . بقیه هم همراه من از خانه خارج شدند .
جولین : امشب باهات می یام .
گفتم : پس برو سوار شو ، الان منم می یام .
او به سمت ماشین رفت .
آهسته گفتم : ممکنه اینا از همون آزمایشگاهی که شما ازش اومدین ، اومده باشن . دوست داشتین ، به ما ملحق بشین ، موقع برگشت هم زودتر بیاین ، اینجا . همه جا رو هم قفل کنین .
میریام : برو دیگه ، حواسمون به همه چی هست .
گفتم : پس فعلا .
به سمت ماشین رفتم ، ابتدا چراغهای گردان و سپس ماشین را روشن کردم . و به راه افتادم .
جولین شروع به چک و مسلح کردن اسلحه ها کرد . قبل آمدن کیت ، او همیشه در مأموریت ها همراهیم می کرد .
گفتم : خوشحالم که دوباره با منی .
مقابل کلانتری ، آژیر ماشین را لحظه ای کوتاه روشن کردم .
کیت پس از مدتی خارج شد و به سمت پنجره ماشین آمد ، با جولین دست داد و رو به من گفت : چیزی شده ؟
گفتم : دیشب رو یادته ؟ اونا جاشونو پیدا کردن ، می خوام یه گشتی اونطرف بزنیم .
کیت : باشه بزار وسایل رو بردارم .
سر تکان دادم ، در صندوق عقب را باز کردم و از ماشین پیاده شدم .