چیزی لازم ندارید؟
به خودم میام شیرین نیست و باز جای خالیشو نگاه می کنم
-نه ممنون فقط زیر سیگاری لطفا بیارید
سیگارو بخاطر شیرین گذاشته بودم کنار حالا که شیرین نیست دلیلی نداره نکشم
شیرینی که زندگیم بعدش تلخ شد تلخ تر از جام شوکران
شیرین دوست خواهرم بود یه دختر شیطون که صدای خنده هاش وقتی خونه ما بود تموم خونه پر از صداش می شد
دوسش داشتم اول فکر می کردم یه احترامه بعد فکر کردم عادت کردم بیاد
اما همش اشتباه بود من دوسش داشتم عاشق موهای مشکیش بودم عاشق برق چشماش
عاشق کیک پختناش که برای فرانک هم می ذاشت و من بیشتر از فرانک می خوردم
یکی دوبار حس کردم نگام می کنه حس کردم حسم دوطرفه هست
با فرانک راحت بودم بهش گفتم ببین احساسش چیه اگه اونم بی حس نیست بریم جلو تا آشنا بشیم
که جلو رفتن و مخالفت کردن همانا و شروع دیدارهای یواشکی ما هم همانا
مخالف بودن شاید حق داشتن فرانک به شیرین تمام زندگی منو گفته بود من ازش خواسته بودم
من پسر واقعی اون خونه نبودم من از بچه های شیرخوارگاه بودم که وقتی منو به فرزند خواندگی قبول کردن چهار سال بعد مادرم فرانک رو باردار شد و اما از محبوبیت من کم نشد بلکه فرانک رو از بودن من و رحمتی که خدا به خاطر من بهشون داده بود می دونستند
اینکه من فرزند خوانده بودم از دختر عمه مامان شنیدم کلاس چهارم بودم داشتم مشق می نوشتم کتابمو برده بودم از مامان سوال بپرسم "بهاره واقعا فربد و فرانک چجوری اندازه هم دوست داری ؟تازه یه وقتا انگار فربد عزیزتره نکنه فرانک هم از شیرخوارگاه ..."
همین قدر شنیدن برایم کافی بود از اون روزهام نمیگم،با کلی دکتر و مشاوره و محبت بی دریغ خانوادم با این موضوع کنار اومدم
یکی از دلایل مخالفت خانواده شیرینم همین بود و دیگری اینکه شیرین صرع داشت.من در جریان بیماریش بودم وقتی فهمیدم از دوست داشتنم کم نشد
همون عصر بهاری که فرانک هول کرد همون عصر لعنتی که حال شیرین بد شد
متوجه شدیم صرع داره
مخالفت خانواده شیرین به این دلیل که من یه روز از روزهای نوزادی تو بیمارستان رها شده بودم و شیرین صرع داشت بود می گفتن وقتی خانوادت تورو گذاشتن و رفتن شاید یه روز بخاطر بیماری دختر مارو میذاری میری بعد دختر ما جز صرع بیماری افسردگی هم میگیره بالاخره شاید رفتن ارثی باشد، زن از بچه که عزیزتر نیست!!!
جنگیدم سه سال،کلی حرف زدم حرف شنیدم هر تعهدی خواستن قرار شد قانونی انجام بدم
بالاخره اجازه دادن و قرار عقد گذاشتیم
حال منو فقط کسایی که واقعا عاشق هستن میفهمن
شیرین با خانوادش راهی رشت شد سرزمین باران های نقره ای,،سرزمین مادریش...
برف می بارید
دو روزی اونجا بودن،قرار بود مامانی شیرین به بیمارستانی تو تهران منتقل بشه
قبل اینکه راه بی افتن،کلی خوشحال بودم کلی ذوق داشتم،کلی حرف زده بودیم
کلی قربون صدقش رقته بودم
_فردا صبح زود بعد اذان صبح میایم بدون من خیلی بهت خوش گذشته حضرت آقا
- چرت نگو دختر،بدون تو اصلا نمی گذره
_بسه بسه خودتو لوس نکن تا فردا
-شب بخیر خانوم راه افتادین زنگ بزن
_باشه شب بخیر
نماز صبح خونده بودم گوشیم زنگ خورد
_سلام صبح بخیر یواش یواش داریم راه می افتیم پیش به سوی عشق...
-سلام زندگی من آروم بیاید مواظب باشید
_چشم امروز ساعت پنج میبنمت
-کی ساعت پنج میشه خدا...
هیچوقت ساعت پنج نشد یعنی ساعت پنجی که منتظرش بودم نشد
از همون صبح از ساعت پنج متنفر شدم
گوشی هیچکدومشون در دسترس نبود... ساعت ده شب بود
داشتیم دق می کردیم که دختر خاله شیرین به فرانک زنگ زد
_کدوم بیمارستان... اومدیم
مردم هزار بار توی راه بیمارستان
هزاران بار بعد سه روزی که شیرین سطح هوشیاریش بالا نیومده بود
تو اون برف تو اون جاده تصادف کرده بودن شیرین بعد سه روز بیهوشی منو تنها گذاشت پدرش درجا فوت کرده بود
مادرش موند و افسردگی بیمارستان روانی
من موندمو شیرینی که نبودنش تلخه
بعد شیرین دیگه هیچی مثل اولش نبود و نیست
یه وقتایی لباس عقدمون که هیچوقت نپوشید درمیارم بغلش می کنم و فشار میدم به خودم
یه وقتا میرم جاهایی که رفته بودیم
از همان بهمنی که بهمن ریخت روی زندگیم زندگیم تلخه
تلخ تر از جام شوکران