یک روز میان عَلَفها دراز کشیده بودم و به آسمان و حرکت آهستهی اَبرها نگاه میکردم. ناگهان الاغی نزدیکم شد. تا مرا دید، جا خورد! بعد خندهی تلخی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت: مثل این که ما را جا به جا کردهاند. تو قیافهات اصلاً به آدمها شباهت ندارد! الاغ در ادامه گفت: البته من هم هر جا میروم و با هر جانوری روبرو میشوم، به من میگویند: «تو قیافهات اصلاً به الاغها شباهت ندارد»! حالا تو قضاوت بکن! انصافه که تو آدم به دنیا بیایی و من، الاغ؟! نتوانستم به سادگی از این قضیه رد بشوم؛ و هر بار به آینه نگاه میکنم به یاد آن الاغ میافتم. حتماً او هم هر بار سرش را روی برکه آبی نزدیک کند، به یاد من میافتد و بعد خندهی تلخی میکند!