الاغ و من!

یک روز میان عَلَف‌ها دراز کشیده بودم و به آسمان و حرکت آهسته‌ی اَبرها نگاه می‌کردم. ناگهان الاغی نزدیکم شد. تا مرا دید، جا خورد! بعد خنده‌ی تلخی زد و

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما