داستان تولد *********** فردا یعنی امروز ، یک روز متفاوتی برای من خواهد بود ، روزی که من متولد شدم ، احتمالا همه ی انهایی که نزدیکم هستند برایم اذین میبندند ، اذین که توقع زیادی است! ، از یک هفته قبل اعلام کرده بودم لابه لای حرفام ، هیچی هم نگویند یک تبریک گرم را فراموش نمی کنند ، حالا گرم گرم هم نبود مهم نیست ، هم بگن تولدت مبارک برای من کافیست ، این حرفای بود که دیشب موقع خواب در ذهنم زمزمه میکردم ، و در این رویا خوابیدم ... صبح از صدای ناله مادرم بیدار شدم ، چه تصادفی! ، بعد از به دنیا امدنم همین ناله را داشت ، انگار در این روز خاص ، ارگانسیم بدنش درد ان روز را اتوماتیک وار بیادش اورده بود ، انگار من به دنیا نیامدم ، انگار درد بدنیا اورده مادرم ، و این درد را بزرگ کرده ، بلندشم و بر سر بالینش رفتم ، گفتم خوبی عشقم؟ گفت نه ، در ادامه با ملودی غم انگیزی ادامه داد ، نمیدانم چرا خوب نمیشوم؟ ، فکر کنم! یا قرص ها قرص نیستند یا دکترها دکتر!؟ ... تو دلم گفتم نه مادر من ، درد ها بد دردی شده اند ... احساس خوشایندی نداشتم ، برایش لیوان شیری تو ماکروفر گرم کردم و یک قاشق عسل بهش اضافه کردم و تخم مرغ عسلی برایش درست کردم و بر سر بالینش اوردم و صبحانه را برایش سرو کردم ، تصمیم گرفتم با روزهای دیگه فرق کنم ، شاید این موضوع باعث شود مورد توجه قرار بگیرم به همین خاطر صورتم را اصلاح کردم و بعد موهامو رنگ کردم و یک دوش اب گرم گرفتم ، و سر حال از حمام امدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم ، وقتی از حمام امدم مادرم هنوز تو رختخواب بود و گیج و بی حال سرش زیر پتو بود ، از سر صدای که بوجود اورده بودم ، مادرم بیدار شد و گفت پسرم دو تیکه ران مرغ بذار برای ظهر و برنجم بذار عزیزم تا باهم بخوریم برای نهار، راستی رب کم بزن مزه مرغ را عوض میکنه من گفتم خوش رنگ و چشم نواز میشه غذا مامان ، بعد جوابمو داد و گفت یک کم رنگ بگیره کافیست ، بجاش یک کم فلفل دلمه ای بزن خوش طمع ش میکنه راستی هویج و سیب زمینی هم بزن توش ، هم لعاب میندازه و هم مقوی میکنه مرغ رو ... اونروز مثل هر روز دیگه بود ، شب رفتم تئاتر و سعی کردم اونروز متفاوت باشه برام ، اما نمیدونم چرا نبود ... تو راه برگشت به خونه یاد دستور غذای مادرم افتادم... بله اونروز کسی به من تبریک نگفت ، هرچند بخشی از روح و وجود ادم دوست داره بشنوه و دیده بشه و کلا ادمیزاد از تعریف و تمجید لذت میبره اما... امروز روز تولدم نبود ، چون تغییراتی که در من ایجاد شده بود همه انها ظاهری بود ... تغییر باید اساسی باشد و نیازی به تبریک و تمجید کسی نیست ، همینکه شمع بدی و خصلت های بد را در خود فوت کنی اونروز روز توست و روز تولد تو ... وقتی با رفتارت باعث خشنودی اطرافیانت بشی و انها با مهر و علاقه و بی دلیل و بدون مناسبت خاص و یا حرفی خاصی بزنند و فقط لبخند رضایت بر لبانش نقش ببندد به سبب رفتار تو ،اون روز روز تولد توست و این بزرگترین تبریک است.... چقدر من زود به این باور رسیدم که امروز روز تولد من است و چه اشتباهی کردم ، چون من هنوز متولد نشدم وهنوز در درون رحم هستم اگر لبخندی هم بوجود امده و یا اتفاق خوشایندی اتفاق افتاده ، مثل لگد بچه ی است که وقتی مادر در دوران بارداری حس میکند چقدر لذتبخش و ذوق میکنه ، خدا هم وقتی میبینه رفتار ما درست است و بندگی اش را میکنیم ، میگوید بیاید ببینید برای چه میگفتم این خلیفه خدا روی زمین است و چرا میگویم او اشرف مخلوقات است .... ******* پ ن : این شعر اخرم این مراحل را به تصویر میکشد ، به امید روزی که غرور و منیت و حسادت و کینه و دشمنی و.... را در خود بشکنیم و قبل از مرگ متولد شویم و مرگ دریچه باشد برای پیوستن به ذات مقدسش که همه از "هو" ایم و به سوی برمیگیردیم ********** سپاس از همه تون به امید تولد واقعی مرتضی حاجی آقاجانی مشهد 96/11/20 یاحق