خیلی خسته بودم به محض اینکه پلک هایم را روی هم گذاشتم خوابم گرفته بود، با صدای پسربچه از خواب بیدار شدم دیدم دارد طرف من می آید لبخندی بهم زد و گفت: خاله یه فال ازمن می خری؟ با خود گفتم : این فال چه دردی از مشکلاتم کم می کند ، گفتم نه عزیزم نمی خواهم برو، پسرک با ناراحتی سرش را پایین انداخت به راهش ادامه داد...
یکدفعه دلم بدجوری گرفت ، با خودم گفتم ای کاش دلش را با خرید یه فال شاد می کردم...
بلند شدم زود وسایل ام را جمع کردم تا بهش برسم هرچی گشتم پیدایش نکردم لا به لای جمعیت انبوه نا پدید شد خیلی گشتم اما فایده ای نداشت ...
یکدفعه چشمم از دور دورا به یک پسربچه افتاد که کنج خیابان نشسته بود و در حال غذاخوردن بود...نزدیک اش شدم دیدم همان پسربچه است که داخل پارک پیشم امده بود ، سلام و احوالپرسی باهاش کردم ، یه نگاهی بهم کرد ، گفت : چرا دنبالم اومدی !؟من که کاری نکردم !؟ دستی به روی سرش کشیدم گفتم: عزیزم نترس ! کاری باهات ندارم ، می خوای باهم یه جای خوب بریم، نگاهی بهم کرد گفت: کجا!؟ گفتم : رستوران یا کافی شاپ ؟
با لبخند گفت : من غذای خودراخوردم پس بریم کافی شاپ ، باهم راه افتادیم به اولین کافی شاب که رسیدیم رفتیم داخل ، روی صندلی نشستیم تو چشاش انگار دنیایی از شادی برق می زد ، ازش پرسیدم چرا کار می کنی؟ گفت : پدرم چند سالی میشه تصادف کرد دیگرنمی تواند کار کند مادرم از پدرم جدا شد و رفت .منم روزا کار میکنم شبا درس می خونم ، ازش اسمشو پرسیدم گفت : پارسا هستم ، گفتم پارسا جان حالا چی میل داری گفت : خاله من شیر موز میخورم ، منم مثل همیشه قهوه تلخ سفارش دادم باهم از کافی شاپ اومدیم بیرون ، نگاهی بهش کردم گفتم پارسا جان دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی ، گفت : دکتر بشم پدرمو درمان کنم ، دست گذاشتم رو شونه اش گفتم : پارسا جان مطمئن باش میشی ، پسری که مثل تو داره از بچگی اینجوری تلاش میکنه حتما به هدفش می رسه، مطمئن باش عزیزم، لبخندی زد و از هم خداحافظی کردیم یه خرده جلوتر رفت صداش کردم پارسا جان ، برگشت نگام کرد، گفتم : فراموش کردم ازت فال بگیریم دیدم چن تایی بیشتر تو ظرفش نداشت گفتم همه رو میخوام بخرم ازت، خیلی خوشحال شد و پرید هوا گفت: خدایا شکرت امروزم تونستم فال هامو زود بفروش... و ازم خداحفظی کرد و بدو بدو رفت...
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی