خلاصه داستان :
یاسمن دختر جوانی است که با وجود مخالفت پدر ، تنهایی با دوستانش به سفر کیش می رود. آنجا با افرادی آشنا می شود و اتفاقاتی برایش می افتد که شروع یک فصل جدید از زندگی اش را رقم میزند …
قسمتی از رمان:
بابا مشغول عوض کردن کانال هابود که کنارش نشستم و گفتم:بابا
بابا با اخم گفت:گفتم که نه!
عصبانیتم و به روم نیاوردم و بالبخند مصنوعی گفتم:باباجان،ما ۴نفریم..هرکدوم از اون یکی بالغ تر و عاقل تر..اخه شما چرا دارید اینجوری میکنید…حتی بابای زهرا با اون همه سرسختیش گذاشته…حالا اون وقت شما نمیذارید.
بابا روی کانالی چند ثانیه مکث کرد و گفت:بابای زهرا هرکاری کرد منم باید انجام بدم؟چه لزومی داره که ۴تا دختر تنها پاشن برن کیش…
با نیش باز گفتم:واسه تفریح
_تو همین تهران تفریح کنید مگه جای کم داره..ولی تفریح های سالم مثلا
قبل از اینکه بابا بگه دستام و به علامت شمارش بالا بردم و بعد از گفتن هر مورد یکی از انگشتام و پایین میاوردم…گفتم:مثلا برو پارک بانوان بدو…یا اینکه برو موسیقی یاد بگیر..یا اینکه برو کلاسای مختلف ورزشی…حفظ شدم بابای گلم.
بابا:من که هر دانشجوی که دیدم داشت از درسش شکایت میکرد..یعنی تو اینقدر درسات خوبه؟
_بابا الان تعطیلات میان ترمه.
بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:به من ربطی نداره تو هیچ جا نمیری…
_آخه چرا؟
_چون توان اداره و محافظت از خودت و نداری.
_دارم.
_نداری
_دارم بابا من ۲۱سالمه.
_عزیر جونم ۷۹سالشه ولی توان دستشوییشو نداره.