شاید نوشتن حالم را خوب می کند شاید هم فکر می کنم هیچ چیزی درجهان بجز نوشتن نمی تواند این حجم عظیم از دردهایم را تسکین دهد و شاید هم من تنها تر از انم که بخواهم با کسی در مورد تنهایی عمیقی که در درونم غوطه ور است حرف بزنم و شاید نمی توانم از ان حرف بزنم ، من نمی توانم حرف بزنم و همیشه از ادمها می گریزم ازادمها و وعده ها و جملات عاشقانه و همه چیزهایی که حقیقی نیستند متنفرم ترجیح می دهم درخوابگاه بمانم پنجره اتاق را باز نگه داشته و صدای ماشین هاییکه زیر باران به سرعت عبور می کنند سرحالم بیاورد و به خانه روبرویی که بیشتر شبیه به یک اپارتمان دهه چهلی است زل بزنم ، پوست دستانم به شدت خشک شده است و صدایم گرفته انگار اندوه از روح کم کم به جسمم سرایت کرده است و اولین جاییکه به ان حمله میکند ریه هایم است ، درد شدیدی را در قفسه سینه ام احساس میکنم که با هر نفس کشیدن تمام بدنم تیر میکشد و کم کم درد همانند بغضی سنگین و شکست ناپذیر ته گلویم را چسبیده و صدایم را در خود خفه نگه می دارد ، من اینجا پشت لب تاپم نشسته ام که بنویسم اما حالم بدتر شد انگاری که خوابم می آید به فنجانی قهوه نیاز دارم طبق عادت دیرینه ام روز را با فنجانی قهوه شروع میکنم و تا اخرشب می توانم بی هیچ خستگی سرپا باشم . ...همین الان رفتم و فنجانی قهوه نوشیدم تاثیر سریع ان احوالم را تغییر داد جالب است چون به خوبی تاثییر مثبتی که فنجان بر روی روحیه ضعیف وحساس من می گذارد را به خوبی می توانم درک کنم، این را از روزهایی که قهوه نمی نوشم می فهمم همان روز هایی که از اول صبح تا شب کسلم وگریه می کنم اما روزهای را که با قهوه اغاز می کنم هرچقدر هم غمگین باشم باز هم نمی توانم گریه کنم انگار این معجون امریکایی عجیب و غریب بخوبی می داند باید کجای وجودم را نشانه بگیرد همین اتکای من به اشک و همین افسردگی دراز مدتم مرا به کلی ضعیف کرده است....