کمی درنگ لازم بود. این بار مرگ را نزدیکتر از همیشه به خود میدیدم، قلبم تیر میکشید، فرمان را محکم در دستانم فشردم. پانزدهم اسفند سال چهلوهفت، درست روز درختکاری. نمیدانم چرا تاریخ تولدم به خاطرم آمد، کنار خیابان زیر سایه یک درخت توقف کردم و پیشانیام را روی فرمان گذاشتم، زیر لب گفتم «چیزی نیست رد میکنه»، در ماشین باز شد و او کنارم نشست. به قیافهاش نگاه کردم هم ترسیم هم نه، دنبال دلیل میگشتم برای ترسیدن، دنبال دلیل میگشتم برای نترسیدن. بهش گفتم: «علیک سلام! بفرما تو، دم در بده! شما؟»
نگاهم کرد و گفت: «حتما باید با جلوههای ویژه جلوت ظاهر شم. ارادتمند شما عزرائیل!»
وقتی کلمه عزرائیل از دهانش بیرون آمد همه جا سفید شد. دوروبرم را نگاه کردم، فقط سفیدی. نه ماشینی، نه آسفالتی، نه شمشادی و نه ردیف بلوک سیمانی وسط خیابان. زیر لب به خودم گفتم، «یعنی همه چی تمومه؟»
در جوابم گفت: «یعنی همه چی تمومه؟!»
از پاسخی که شبیه سؤالم بود و با همان لحن ادا شده بود، قانع شدم و فهمیدم که هیچ چیز تمام نشده و تازه اول ماجراست.
_ «چه جوری میخواهی جونمو بگیری؟»
_ «بستگی به گذشتهات داره و اینکه الان مرا چگونه میبینی، سیاه یا سفید، زشت یا زیبا»
نگاهش کردم، با تمام جزئیات. هر جزء از هیأت او جزئی بود از گذشتهام. روایت داستان کار سادهای نیست، آیا من مالک داستانی هستم که روایت میکنم یا خوانندهای که آنرا میخواند؟ نمیخواهم کسی که کنارم نشسته را توصیف کنم، زیرا مثل این میماند که عریان، پیش خوانندگان خود نشستهام و درون خود را عرضه میکنم. شاید خواننده بگوید خب "زاویه دید" را عوض کن تا دچار معذوریت و خودسانسوری نشوی، اما او باید بداند که داستان، قصه من است و گریزی از "راوی اول شخص" نیست.
به عزرائیل گفتم: «بیخبر اومدی چرا؟»
نگاهی بهم انداخت و گفت: «به صورت "پیام مستقیم" و کلیشهای پاسخت را بدم که در اون صورت داستانت لطمه میخوره یا با گفتن یه خاطره شرمندهات کنم؟»
حرفش برایم گران آمد، با ترشرویی گفتم: «پیامتو بده و بذار خودم غصه قصهام رو بخورم»
گفت: «خود دانی! تا حالا از نزدیک کار در غسالخونه را دیدهای؟»
یاد فوت یکی از همکاران جوانم افتادم که در سیوچهار سالگی در خواب سکته کرده بود، من و برخی از کارمندان اداره با یک اتوبوس به بهشتزهرا رفته بودیم و آنجا از پشت شیشه غسالخانه، شستن مردهها را دیده بودم و خودم را تصور کرده بودم.
گفتم: «خب؟»
گفت: «هنوزم معتقدی بیخبر اومدم؟»
حالت تهوع داشتم و نمیخواستم بحث را ادامه بدهم.
_ «خاطرهات را بگو»
_ «مهدی باکری را میشناسی؟»
_ «بله! فرمانده لشکر امام حسین»
_ «لشکر عاشورا!»
_ «فرقش چیه؟! همون که کربلای هشت، تو سردشت شهید شد دیگه»
_ «نمیری با این همه اطلاعاتت! جزیره مجنون بود که دیدیمش، تو عملیات بدر»
_ «تو خوبی! بالاخره تعریف میکنی یا نه؟»
عزرائیل مکثی طولانی کرد و گفت: «وقتی حکم مأموریتمو باز کردم، فهمیدم که باید برم جزیره مجنون، پیش مهدی باکری، این جور مواقع دستوپامو گم میکنم، خوشحال شده بودم، میدونستم لحظههای نابی در انتظارمه. بهترین لباسمو پوشیدم و خوشبوترین عطرمو سر و روم خالی کردم. میون اون همه هیاهوی خمپارهوتیروتوپ و گردوخاک وقتی بالای سر مهدی رسیدم، گفت "قربون اولوم اوزون قدوو، رهلی گوزلروو، گج گلدین" »
گفتم: «ولی من...»
عزرائیل نگذاشت حرفم تمام شود، گفت: «میدونم ترکی بلد نیستی، بهم گفت، "قربون اون قد بلند و چشمای رنگیت، دیر اومدی!" اونوخ تو میگی بیخبر اومدم؟»
نگاهی دوباره بهش انداختم، نه قد بلندی داشت و نه چشمهای رنگی. فهمیدم که کجای این معرکه وایستادم. صلاح را در این دیدم که موضوع را عوض کنم و کمی با او به بحث بنشینم، برای همین گفتم:
_ «ببین! تقریباً هر ثانیه دو نفر تو دنیا میمیرن یا به قولی شما قبضروحشون میکنی. الان تقریباً شونزدههفده دقیقهای هست که تو اینجایی، پس تا الان حدوداً باید جون دوهزار نفر دیگه رو میگرفتی، چطور ممکنه؟»
_ «پیام مستقیم یا خاطره؟»
_ «خاطره!»
_ «وقتی میخواستم جون انیشتین را بگیرم. همراه حکم مأموریت، پاکتی به دستم دادند که روی اون نوشته شده بود "جهت تدریس - در محل باز شود!" طبق معمول که بین من و آدمها دیالوگهایی ردوبدل میشه، شروع کردم با آلبرت صحبت کردن، اون هم چیزی شبیه سؤال تو مطرح کرد، یاد پاکت افتادم، وایتبردی که همراهم بود را گذاشتم روبروش...»
خندیدم و گفتم: « وایتبرد؟! 1960؟!»
نگاه غضبآلود و عاقلاندرسفیهی بهم انداخت و گفت: «1955! میشه دهنتو ببندی؟! از روی کاغذهای پاکت شروع کردم روی تخته نوشتن، با اینکه میدونستم جوری نوشته شده که زمینیفهم باشه، بازهم آلبرت هاجوواج نگاه میکرد، "نسبیت ماورایی" را براش کامل رو وایتبرد توضیح دادم، وانمود کرد که فهمیده و تا موقع گرفتن جونش لامتاکام حرف نزد»
_ «خب؟!»
_ «خب که خب! خلاصهاش برای خنگی مثل تو این میشه "این زمان اون زمان نیست!"، افتاد؟»
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و وقت رفتن بود.
_ «من آمادهام»
_ «برای اینکه آکورد صحنه حفظ بشه، پیشانیتو بذار روی فرمون!»
سرم را روی فرمان گذاشتم، احساس کردم عزرائیل با یک شیء تیز روحم را بین مهرههای کمرم بیرون کشید. وقتی از بالا پس کلهام را دیدم، فهمیدم که دوستانم حق داشتند که میگفتند پشت سرم چقدر ضایعست! به اندازه یک پنجزاری فرق سرم خالی بود.