خلاصه:
هانا برای ادامه زندگی به روستای پدریش و نزد خانودهی عموش میره. طی اتفاقاتی، ارباب، دختر عموی هانا رو برای ازدواج با پسرش انتخاب میکنه؛ اما هدیه که شنیده بوده ارباب زاده پسری خوش گذران و بد اخلاقه، عمیقا از این ازدواج واهمه داشته. اون از هانا میخواد به جای اون همسر ارباب زاده بشه.
با ورود هانا به عمارت اربابی، اون متوجه حقایقی دربارهی ارباب زاده و باقی اهالیه خونه میشه، اون تصمیم میگیره…
پیشنهاد می شود
قسمتی از متن رمان
هوای قبرستان سرد و بارانی بود. صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت. باد پاییزی با شدت بیشتری وزید، قطرات باران به صورتم برخورد می کردند. بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد. دست عمو روی شانه ام نشست: «هانا جان منتظر می مونم تا فاتحه ای برای پدر و مادرت بفرستی و بیای»
_«ممنون که هستین عمو جان.»
با گام هایی سنگین به طرف دو تکه سنگی رفتم، که حالا آرمگاهی بودند برای عزیزانم…
کاش هرگز پدر به درخواست دوستش برای دعوت به منزلشان در اصفهان پاسخ مثبت نمی داد تا آن تصادف لعنتی شکل نگیرد…
خم شدم و بـ ـوسه ای بر نام حک شده روی قبرشان زدم: «خدا نگه دار عزیزانم»
اشک های داغم که بر گونه ی سردم نشسته بود را پاک کردم و به طرف عمو رفتم: عمو جون من آماده م…
سوار ماشین عمو به طرف روستای…به راه افتادیم…
_ «عمو جان ، همسرتون از اومدنم خبر دارن؟»
عمو کمی مِن ومِن کرد:«راستش طلعت زنِ خسیس و پول پرستیه ,اون زیاد راضی نیست تو همراهم بیای ولی من توجه ی به خواستش ندارم. اگه به خاطر بچه ها نبود تا به حال طلاقش می دادم اما افسون که مجبورم تحمل کنم!…»