خلاصه:
همه چیز در سياهی و خاموشی غوطهور است كه با آمدن شخصی مرموز، جرقهی انتقام زده میشود. آتش دوباره به پا میشود و طوفان درست میكند. زاده تاريكی برمیگردد با آتش انتقامی كه در سينه دارد و طوفانی كه در راه است؛ طوفانی از جنس تاریکی.
خلاصه:
همه چیز در سياهی و خاموشی غوطهور است كه با آمدن شخصی مرموز، جرقهی انتقام زده میشود. آتش دوباره به پا میشود و طوفان درست میكند. زاده تاريكی برمیگردد با آتش انتقامی كه در سينه دارد و طوفانی كه در راه است؛ طوفانی از جنس تاریکی.
به طرف ماشين رفتم. در رو سريع باز كردم و سوارش شدم. چشمام رو از فشار خستگی بستم و سرم رو به صندليم تكيه دادم؛ نفس عميقی كشيدم. تمام تنم خستگی رو فرياد میزدن. سوزش چشمام اثباتش میكرد. انگشتم رو روی چشمای بسته شدهام گذاشتم و فشار خفيفی بهشون وارد كردم كه كمی درد گرفتن. لعنتی زير لب زمزمه كردم و كاپشنم رو از تنم بيرون آوردم؛ برخلاف بيرون كه قصد داشت ازم يه آدم برفی درست كنه، داخل ماشين خيلی گرم و طاقتفرسا بود!
كاپشن رو روی صندلی كناريام انداختم، اما با به ياد آوردن دو جفت چشم آبی معصوم دوباره دست دراز كردم و كاپشن رو توی مشتم گرفتم و به عقب پرتش كردم. كمی تو جای خودم تكون خوردم. سيستم گرم كننده ماشين رو روشن كردم و دريچه رو، رو صورت خودم تنظيم كردم. گرمايی كه با ملايمت، مثل يه نسيم به صورتم میخورد حس لذت بخشی بهم میداد. انگار خستگی تنم رو مثل يه برف آب میكرد و جونی دوباره بهم میبخشيد. توی خلسه شيرينی فرو رفته بودم و كم مونده بود كه خوابم ببره كه با صدای تقتق شيشه چشمام رو باز كردم و سرم رو برگردوندم. شيشه رو پايين دادم كه چشمام روی صورت سفيد و گردش موند؛ لبش از سرما سفيد شده بود. ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
– بيا سوار شو! يخ زدی.