گدایی

عرق سردش را با آستین پیراهن گل گلیش از روی پیشانی اش پاک کرد اینقدر عجله کرده بود که اصلا نفهمید چه پوشید. تنها یادش بود که چادرش را بر سر انداخته و

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما