گرما را پشت خود احساس کرد، صورتش را بالا گرفت
تمام وجودش غرق نورخورشید شد.
روزها گذشت ، بزرگ و بزرگتر شد.هر روز بیشتر قد می کشید
ولی فقط ، پایش درخاک زنجیر شده بود !
و تنها غصه اش این بود که چرا باد ، ابر ، آب ، پرندگان
برای رفتن آزادند ؟ حتی این سنگها که با بارانی شسته
می شوند و در سرازیری تپه بدور خود می غلتند ، زنجیر شده
خاک نیستند ! و اوست که در بند این زمین است !
گیاه کوچک دیوانه وار با رقصی از سر جنون، سرش را
بدست باد می سپرد .
تا روزی که به بار نشست و گل داد. گل قاصدک !
قاصدک ها بر دوش باد نشستند و برای اولین بار زمین را زیر
پاهایشان احساس کردند .
صبرشان تلخ بود ولی مزد صبرشان شیرین !
*************
پ ن : سقف خانه ای صبر مان چقدر بلند است ؟
...... صبر کن تا خواب تو تعبیر شود ، بعد برو !