خلاصه:
مرسانا بزرگمهر دختری از جنس شیطنت، زرنگ و باهوش، دختری نمازخوان و با خدا، از جنس نور… طی ماموریتی که بهش میدن با دوست داداشش آشنا میشه، هر دوشون پلیسن و همکارن… اینطور میشه که سرنوشتشون با هم رقم میخوره… پایان خوش.
پیشنهاد می شود
مقدمه:
آن سوی دلتنگیها همیشه خدایی هست
که داشتنش جبران همهی نداشتههاست
در کتاب چهار فصل زندگی
صفحهها پشت سر هم میروند
هر یک از این صفحهها، یک لحظهاند
لحظهها با شادی و غم میروند
گریه دل را آبیاری میکند
خنده یعنی این که دلها زندهاند
زندگی ترکیبی از شادی و غم است
دوست میدارم من این پیوند را
گر چه میگویند شادی بهتر است
اما من دوست دارم گریه با لبخند را
قسمتی از متن :
صبح با صدای گوشیم ازخواب بیدارشدم؛ به ساعت نگاه کردم، ساعت پنج ربع کم بود، بلند شدم و دستشویی رفتم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. آماده رفتن شدم مانتوی سبز، شلوارمشکی، مقنعه سبز و چادرم، خب تکمیل شدم، همیشه لباسای کارم رو میپوشم، کلی به خودم ماشاءا… میگم، وای که چهقدر من این لباسا رو دوست دارم. اومدم پایین فکر کنم همه خواب باشن.
نوچ، زهی خیال باطل، همه بیدارن یعنی من و مامانم و مهیار داداشم، همونطور که میرفتم به آشپزخونه.
گفتم: سلام به مادر مهربونم و داداش خل وچلم، صبحتون بخیر.
مامان: سلام عزیز دل مادر، صبح تو هم بخیر.
مهیار هم در حال خوردن بود؛ فقط سرش روتکون داد. نشستم رو صندلی و رو به مهیار: داداشم آرومتر بخور، تو گلوت گیر نکنه یه وقت جواب سلاممو ندی که گناه میکنی.
سرشو آورد بالا نگام کرد و گفت:سلام صبحت بخیر، صبحانت رو بخور دیر میشه، باید برسونمت اداره.
من: باشه، صبحانمو کامل خوردم و از مامان خداحافظی کردیم، نشستم تو ماشین.
***
پیشنهاد می شود
رمان آرام اما طوفانی | ف.سین کاربر انجمن یک رمان