دلنوشته هایم را به مغز خسته دلشکسته ای تزریق کردم؛ به گونه ای غرق انها شده بود که پیوند دیده اش با کلمات شکسته نمی شد
هر کلمه ای را که می خواندم، روح خاطرات در تنم دمیده می شدو جانی دوباره به من می داد؛ اما در آخر ناگهان با خواندن کلمه ای که به شدت بوی جدایی و تنهایی می داد؛ خود را دور از اطرافیان می دیدم.
وقتی که اخرین نُت ملودی غمگین دلم را برای ان دلباخته زمزمه می کردم بی وقفه به سمتم دوید و مرا در اغوشش غرق کرد
با گرمای قلب مهربانش، کوره سرد تنم را که چندین سال است خفته روشن کرد
با این حرکت ناگهانی، رخت های نشسته در دلم ثانیه به ثانیه بیشتر می شدند و پاهایم ناتوان تر از قبل...
اضطراب تمام وجودم را تسخیر کرده بود، که خودم را از اغوشش بیرون کشیدم
چشمانم به چشمان خیسش که افتاد خود را در دنیایی دیگر دیدم
با لحن ترحم امیزی گفت:( می دانم دلت بدجور شکسته است نمیدانستم در این حد عاشقی، اصلا...اصلا نمی دانستم عاشق شده ای و...)
دیگر نفهمیدم چه گفت از روی تمسخر لبخندی زدم و با اشکهایش تنهایش گذاشتم؛ زیرا بر عکس همه بر این باورم که مرد باید گریه کند
اما خنده ام می گیرد از اینکه می گوید نمی دانسته عاشقش شده ام.
نمی دانم... شاید هم فکر می کرده دلقک سیرکی بودم که می خواستم با ابراز علاقه لقمه نانی به دست آوردم...نمیدانم:)