خلاصه:
به نام خداوندی که در همین نزدیکی است. میشا دختری که خون آشامه…اما از شرقه…کلی فرق داره.داستانش با همه خون آشاما فرق داره. از جنس ایرانه و با خون و خونریزی مخالفه… ولی تقدیرش میشه خون خوردن و تغذیه کردن. تو راهش دوستانش مثل خودش قربانی میشن.
بیشتر موقعها اگه دقت کرده باشید توی رمانها یا فیلمها غربیها خون آشام هستن… ولی من یه تصمیم گرفتم… این خون آشام رو به سبک ایرانی بنویسم. شخصیت اصلی داستان ما خون آشام هستش امیدوارم خوشتون بیاد… مثل همیشه به یاری خدا و همراهی شما دوستان میریم که شروع کنیم.
پیشنهاد می شود :
رمان اتاق دریا | مریم علیخانی کاربر انجمن یک رمان
قسمتی از متن رمان :
کی فکرش را میکرد؟ روزی برسد که نتوانم انسان بمانم؟
تمام احساسات انسانی من کشته شود و من هم بشوم عضو همانهایی که انسانهای زیادی از آنها وحشت دارند.
کی فکرش را میکرد که روزی برسد و من پا بگذارم روی تمام نقاط احساساتی روحم و اما روحم به آسمان برود و جسم ترسناک من روی زمین بماند و باتمام سختیها زندگی کند؟
آری این منم… دختری از جنس شرق… ولی انسان نیست! اون یک خون آشام است!
یه بار دیگه آدامسم رو باد کردم و ترکوندمش… رها قیافهای کج کرد و گفت: اه حالمو بهم زدی، من موندم
این آدامسو تو چهجوری انقدر باد میکنی؟
چشمکی زدم براش و با لحن بامزهای گفتم: حرص نخور جوجو… خشک میشه!
چشم غرهی توپی بهم رفت و نگاش رو ازم گرفت؛ یهو پرید و گفت: اوناهاشن… دارن میان.
من: هیـس، بابا آبرومون رو بردی.
ماشین جلومون ترمز کرد و قیافه جواب امیر نمایان شد، چشمکی زد و گفت: بپرید بالا که دیره!
زدم تو سرش و نشستم تو ماشین، شایان با اون نیش بازش که نشسته بود پشت فرمون
پیشنهاد می شود