بوی تلخی قهوه را هم می زند..
برهه ای زخم بر چشم خواهد گذاشت..
و اهریمن به آستینش شباهنگام،نیزه ای خواهد زد..
بغض و دلتنگی انسان را به خود می پیچاند و خون جوشانش او را متلاشی می سازد..
این بلا همیشگی انسان است..
نمی تواند رنگی را بشناسد..او چشمان بی رنگی دارد..
استخوان ها خسته می شوند..خرد می شوند..
از خاکسترشان معبد می سازند و در آن رقص می کنند..
بوی فردای سپهر،تلخ به بدنم می چسبد..آزرده است الگوی انسان..
بالای آسمان ایستاده است..
می بینی در سرزمین عجایب و در گذر تاریخ که همانند کابوس بی انتها باشد..
و آن را جز انسان هایی که آن ها را دیوانه نام نهاده اید،ببینند..
خلوت می شوند،مسرور از تیرگی جهان..با احساس شور خفگی..با شالی بلند و نیش دار..
رنگش را در این توهم آبی می دانند..
در پهنه نزدیک تبر،جلاد امر فحاشی میدهد..و سکوت ناقص می ماند..
هنوز فراموش نکرده ام که خشکی این جزیره،تنمان را بر وجودمان چیره گردانیده و بر زمین افتاده است..
خون این جزیره به قلبت نمی رسد..گویی نخ های قلبت پاره شده اند و ریز می خندند..
این،سزای تنهایی توست