فرصت های خوب زندگی معمولا خیلی کوتاه هستند قبل از اینکه حسش کنی یه دل سیر لذت ببری ازشون محو میشن تبدیل میشن به یه خاطره . ما آدما موجودات عجیبی هستیم مدام آرزو می کنیم فرصت های خوبی مهیا بشوند برامون و بعد در بطنش که قرار می گیریم نمی دونیم چه باید بکنیم چطور از لحظه لحظه اش لذت ببریم . و باز ارزو و باز اتفاق و باز این ماییم و سرگشتگی هامون و خاطراتی که نقش می بندن تو ذهنایی که انگار از خاطرات بیشتر لذت می برند تا واقعیات . نمی تونیم ازشون لذت ببریم نمی تونیم بهشون دل ببندیم چون می ترسیم می ترسیم از دستشون بدیم چون ته دلمون می دونیم اینا همیشگی نیست ترس از دست دادنشون گاهی مجبورمون می کنه نادیدشون بگیریم بگزریم ازشون شاید کمتر آسیب ببینیم .
اما آیا این ممکنه؟ میشه آسیبی ندید میشه ازش فرار کرد و باهاش مواجه نشد؟ آیا میشه دلی رو نشکوند بیشترین ترس ما از چیه میشه باهاش روبرو نشد؟ به نظرتون از دست دادن چیزی بهتر از تلاش نکردن برای به دست نیاوردنش نیست ؟ آیا اون از دست دادن می تونه اینقد دردناک باشه ؟ زندگی یعنی همین چرا یه شانس به خودمون ندیم شاید به اون بدی که فکر می کنیم نباشه درسته؟چرا تلاش خودمونو نکنیم ؟
این دقیقا همان چیزی بود که احساس کردم وقتی اولین بار دیدمش همون قدر خوشحال همون قدر سردرگم ، خودمو خوشبخت ترین آدم دنیا می دونستم وقتی نیمه گمشده ام را دیده بودم همون قدر خوشبخت همون قدر غمگین . غم از دست دادن او شانس شانس خوشحال بودن شاد بودن ... همیشه وجود این همه افکار متناقض توی یک لحظه توی وجود آدم برام عجیب بوده گیج بودم می خواستم بکشم خودمو بیرون از این جهنم، اما نمی توانستم. می خواستم چیزی بگویم، اما نمی دانستم چه بگویم یا چگونه بگویم. هیچ حرفی به اندازه کافی خوب نبود برای توصیف احساساتم. حتی مطمئن نبودم که بتونم حرف بزنم فلج شده بودم انگار، اما نتوانستم کاری کنم ... فکرشو بکن ... آن لحظه اون لبخند. مثل اینکه دیروز اتفاق افتاد. هوم، دقیقا چه زمانی بود؟ تقریبا سه سال پیش . و هنوز ... هر بار که چشم ها یم را می بندم می توانم آن لبخند را ببینم...
من نمی توانم باور کنم که چگونه اینقدر سریع زمان می گذره. دوباره زمستان در راه است و من می توانم باد خنک را روی پوستم احساس کنم، همانطور که زل زدم به ویترین مغازه. زمستان اینجا سرد است، سردتر از ایران. هنوز اینجا را ترجیح می دهم شروع می کنم به لرزیدن اما نه به خاطر آب و هوا. من نمی توانم باور کنم چشم هایم را می بندم و دوباره باز می کنم نه انگار خودشه. بهترین چیزی که دنبالش بودم! نه، من آن را به او نمی دهم، نه ... اما اگر آن را بخرم و آن را در پشت احساساتم پنهان کنم،آیا ارزش من بیشتر از اینها نیست فقط ... فقط چی؟ دارم شوخی می کنم با خودم؟ من نمی توانم آن را به او بدهم الان نه. نه هنوز.اما ...، اگر فرد دیگری آن را خریداری کند چه؟ افکار حتی بدتری ذهنم را پر می کند : اگر فرد دیگری آن را به او بدهد، چه؟ اگر یه مرد دیگه این کارو بکنه ؟ خودم را جمع و جور می کنم بد جور وارفته بودم انگار ... سریع نگاهی می اندازم به اطراف نه کسی متوجه من نیست در مغازه را باز می کنم و قدم می گذارم داخل. دختر جوانی پشت پیشخوان مغازه ایستاده دارد ویترین ها را مرتب می کند انگار . با طمانینه سرش را می چرخاند سمت من و از زیر عینک نگاهم می کند می توانم کمکتان کنم. اشاره می کند به اجناس جور واجوری که اطراف مغازه را پر کرده . وای اگر می دانست ...
آیا می توانم یکی از آن لیوان ها را بردارم؟ نمی توانم تن صدایم را مدیریت کنم.
آشکارا دمق می شود از سفارشم به کندی یکی از آنها را در یک کیسه قرار می دهد و آن را می دهد دستم.
'برای شخص خاصیه؟'
مطمئن هستم که گونه هایم در حال قرمز شدن هستند (اگر قبلا نشده باشند!!!) دست هایم می لرزند موقع گرفتن بسته خیلی مراقبم که رهایش نکنم، مثل اینکه زندگی ام را در دستانم نگه داشته ام. خوب من خوبم اوکی لبخندی شرمگین می افتاد کنج لبم.
"چیز دیگه ای "
نمی تواند یا نمی خواهد ناامیدی را در صدایش پنهان کند.
نه متشکرم
سعی می کنم لبخند بزنم اما انگار وا رفته ام در خودم ....
ادامه دارد ....