نه، این خوب نیست... بیایید دوباره امتحان کنیم، هوووم
دوست عزیز،
نه هنوز هم به اندازه کافی خوب نیست... باشه بزار ببینم... آه، این یکی چطوره؟
" به نظر می رسد که داستان من ممکن است برای زمان های سخت و دشوار راهنمای خوب و جالبی باشد... "
بله، این خودشه! اما صبر کن ببینم آیا باید این موضوع را به همه بگم؟ صرفنظر از علاقه هاشون؟ صرفنظر از این که آیا تا به حال اصلا با این مشکل مواجه شدن یا نه؟ آیا می تونم این رو بزارم به عهده خواننده تا تصمیم بگیره؟ آیا خواننده می تونه این همه وقت تحملم کنه؟ اصلا اونا این رو می خوان؟ اصلا بهش نیاز دارن؟ من چی؟ اینو می خوام؟ بله!!! من بهش نیاز دارم، من می خوام اونا این کار رو انجام بدن... اما اگر آماده نیستن؟ اگر حرفی که من باید بگم، بیش از حد تحمل تکان دهنده باشه چی؟ بیش از حد باور نکردنی؟ ای خدا، حتی برای شروع هم دارم جوون می کنم، چگونه می تونم کل داستان رو به شما بگم؟ خوب، احتمالا فقط یه کم عصبی ام ... خوب این عادیه یعنی باید عادی باشه این جور مواقع کی می تونه آروم باشه؟ من قصد دارم کاری رو انجام بدم که قسم خوردم دیگه هرگز دوباره انجامش ندم!!! خوب راستش من عاشق شدم!!! و می خوام بهش بگم!!! می خوام به همه بگم. اما اصلا می تونم؟ آیا واقعا میخوام؟ اگه این کار رو انجام بدم کسی رو ناراحت می کنم؟ اگر نگم چی؟ خودم چی؟ چه چیزی تغییر می کنه ؟ پس از اعتراف همه چیز مثل قبل خواهد بود؟ آیا دارم کار درست رو انجام می دم ؟ نمی دونم، اما چه کنم نمی تونم کار دیگه ای انجام بدم اون دیوونم کرده ....
اگر کار درست رو انجام ندم؟ اگر اشتباه کنم؟ کدووم کار بدتره؟ یا بهتر؟ آه ... می دونین حس اون بچه ی کوچولویی رو دارم که - فکر کنم توی یکی از اون فیلم های آبکی سینما - پدر و مادرش داشتن طلاق می گرفتند از هم تا جدا بشن و این وسط اون مرد ترسناک با اون صورت بزرگ و چشای بابا غوری گیر داده بود به اون و زل زده بود صاف تو چشاش که بدونه کی رو انتخاب می کنه برای ادامه زندگی ، مادرش یا پدرش؟ پسر اما نمی تونست تصمیم بگیره، نمی دونست که آخر و عاقبت تصمیمش چی میشه یک آن بسته بود چشمانش رو به هر حال بزرگ می شد رشد می کرد و قد می کشید چه مادرشو انتخاب می کرد یا پدرش رو زندگی می گذشت و شاید هم پیشرفت می کرد اما به هر حال توی ذهنش همیشه چیزی رو از دست داده بود، تصویر کاملی وجود نداشت پسرک خوشحال نبود در نهایت، فقط سقوط می کرد نمی تونست چیزی بیشتر از این باشه. نمی تونست تصمیم بگیره گیج شده بود ذهنش یاری نمیکرد هر مسیری رو که انتخاب کرد مسیر دیگه از دستش خارج میشد عاقبت گیج و سر گردون پا گذاشت به فرار پسرک. رفت تا از هر دوشون دور بشه هم از اونا و هم از اون تصمیم لعنتی... گاهی اوقات آرزو می کنم پیامدهای تصمیماتم را می دونستم، اما بعد از آن که فکر می کنم در موردش، متوجه می شم که دقیقا همان وضعیتی رو دارم که اون پسرک داره من گیج خواهم شد درست همانطور که در حال حاضر هستم یا حتی بیشتر اگر ممکن باشه!!!
آماده نیستم تصمیم بگیرم ... نه هنوز... من نیاز به زمان بیشتری دارم ... زمان بیشتری نسبت به آنچه داشتم؟ آیا این کار رو آسان تر می کنه؟ شک دارم اما حداقل زمان لازم برای آماده شدن رو دارم. شاید با گذشت زمان من اعتماد به نفسم رو به دست بیارم، شاید بتونم تمام قدرتم رو جمع کنم. یا شاید حتی این کار رو نکنم عاشق شدن رو میگم اگر کمی منتظر بمونم. اما مگه تا الان به اندازه کافی منتظر نبودم؟ آیا تا به حال به اندازه کافی زمان نداشتم که آماده شم؟ می تونم فرار کنم مثل پسرک این راحت ترین کاره بزارم برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم ... اما من نمی خوام فرار کنم نه بعد از اون همه اتفاقاتی که افتاده برام نه الان نمی خوام بترسم . این عادلانه نیست. نه من واقعا نمیخوام فرار کنم. من لیاقت یه شانس دوباره رو دارم آره می خوام خوشحال باشم. حتی بعد از کارایی که انجام دادم؟ آره هر کسی شایستگی یه شانس دوم رو داره، درسته؟ اگر چند هفته پیش ازم می پرسیدید داستانت چیه ، من فقط میگفتم: " آه چیز قابل ذکری نیست،خیلی معمولی نه مثل پایان قصه های جن و پری!!!"
من نمی تونم بیشتر اشتباه کنم... و الان من اینجام فقط چند هفته پس از اون ماجرا، من امیدی ندارم که بتونم چیزی رو به کسی بگویم. من واقعا ناامیدم خوب شاید چون من یک راز دارم... شایدم چندین راز... راز هایی که سالهای سال دوره ام کرده اند ... راز هایی که نگفته ام به کسی ... اسراری که بیدارم نگاه داشته شب ها ... اسراری که امید داده به من ... امیدوارم رویا ها واقعی باشن و همه اون چه بهش می گیم افسانه وجود داشته باشه. یا شاید؟ نکنه همه چیز فقط یه خیاله؟ فکر می کنم بهتر است ترکتان کنم تا تصمیم بگیرم ... واقعا نمی دانم... شاید باید داستان کاملم را بگویم برایتان. تمام اسرارم را!!! آماده ام ... مطمئن نیستم، اما باید انجامش دهم من احتیاج دارم به کسی که گوش کند به داستانم بشنود حرف هایم را و داد بزند سرم که چقدر احمقم که باید رشد کنم که باید دور بریزم این همه رویاهای احمقانه را یا شاید به کسی که اطمینان داشته باشد به افسانه های جن و پری به کسی که صدایش را بیندازد توی سرش و مستانه خطابم کند که هر چه گفته ام حقیقت محض است واقعی است .........
ادامه دارد .....