نسیم کمی تندتر شده است. نقشه روی دیوار تلوتلو می خورد. اولین جرعه چای را هورت می کشم، مزه زهرمار می دهد. این یکی را هم من کشف کردم، هنوز به کسی نگفته ام، و این اولین جایی است که این کشف را به صورت رسمی اعلام می کنم. برایم مهم نیست که دیگران باور کنند یا نه. وقتی که نقشه بیافتند، دیگر چه اهمیتی دارد که نقشه ی پستی ها باشد یا بلندی ها ؟!!
دیگر می شود اسمش را باد بگذاریم، باد می وزد و نقشه را به این طرف و آن طرف پرت می کند. میخ بیچاره دیگر تحمل ندارد. مدام به چپ و راست می رود، جایش شل شده است، نقشه بی تابی می کند ...
سفره را جمع می کنم، لوله می کنم ، می شود مثل یک مار چنبره زده. می اندازمش گوشه اتاق. سوز سرما می پیچد توی تنم، تمام بدنم به لرزه می افتد، استخوان هایم به یکدیگر می خوردند و صدای تلق و تلوق فضای اتاق را پر می کند.
میخ از جایش در می آید، نقشه آرام سر می خورد و روی زمین می افتد. مستخدم در را می بندد، نقشه را برمی دارد و نگاهی به سرتاپایش می اندازد. ارزش نگه داشتن ندارد، نقشه برای همیشه توی سطل زباله مدفون می شود.