گفتم: «مورد تو خاصّه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد از خفگی تو تصادف سوخته. خونوادهش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست. میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه.»
گفت: «کاغذ!»
روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد.
ـ نگهبان!
او را بردند. به کاغذ نگاه کردم. آدرس بود! دربند. به علی زنگ زدم: «ببخشید میدونم الان سرِ کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم!» نیم ساعت بعد در ماشین علی بودیم.
گفت: «این خانم شیدا مستور که میشی باهات راحت نیستم!»
گفتم: «میدونی که گزارشهای روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟»
گفت: «آره. به چیستا میگم اونقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی. میگم پیش خانم شیدا مستور!»
گفتم: «علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟»
در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریشتراشی است. لاغر و تکیده بود. مشکوک نگاه کرد.
علی گفت: «سلام حاجی.»
ـ حاجی باباته! چی میخواین؟
ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.
گفتم: «راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم.»
با خشم گفت: «مگه خونهی من بنگاست؟»
گفتم: «شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه، کافیه.»
در نیمه باز بود. انگار سایهی زن جوانی را دیدم که رد شد، با موهای بلند. پیرمرد خواست در را ببندد. حاج علی پایش را لای در گذاشت.
ـ وقتی یه خانم محترم باهات حرف میزنه، جواب بده!
پیرمرد ترسید.
گفت: «محرمید؟»