یک رمانک لمپن

در آن لحظه‌ها، بی‌درنگ به سرم می‌زد پنجره را رها کنم و بدوم دنبال یک آینه تا صورت خود را در آن ببینم، صورتی که می‌دانستم دا

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما