«استادِ بنّا سولْنِس» داستان آدم بلندپرواز بختیاری است که میسازد، بالا میبرد، بالا میرود، بر بالای ساختۀ خویش میایستد، باز آرزوی بالاتر رفتن' او را به اوجهای تازهتری فرامیخواند و او این فراخوانها را به جان میپذیرد. به چه بهایی؟ کسی چه میداند؟
او بهجایی میرسد که همه را در فرودست خود میبیند و بیم برش میدارد. هزارها دست را میبیند که آمادهاند به سویش دراز شوند و به زیرش کشند. هر چه بالاتر میرود، بیم از بلندی و دستهای ناپیدا در او بالاتر میگیرد، آنچنانکه دیگر آنها را در همهچیز و همهکس پیرامون خود میبیند.
به ساختۀ زیر پای خود مینگرد. پا بر سر و شانه و تن دیگران دارد، چنانکه گویی نه با سنگ و آجر و خاک، که با تن و جان و روان دیگران ساختوساز کرده است. به خود مینگرد.