سر شلنگ را کشیدم تا دم باغچه و دادم دستش.«به حسابشون می رسم» گفتم:«یه روز سوسک میره تو دمپاییت تلافیش در میاد.» نگاهم نکرد:«داداش کایکو خفه! شیرو باز کن.» بعد سر شلنگ را فرو کرد توی خاک مرطوب پای درخت انجیر. آب تپان تپان در خاک فرو می رفت، بالا می آمد و کف میکرد و دوباره فرو می رفت. خوب که خاک را آب داد، شلنگ را بیرون کشید. بیلچه پلاستیکی اش را برداشت و گفت:«حالا منتظر می مونیم.» خاک بوی انجیر ترشیده می داد و سفیدکهای بازیگوشی روی خیسی اش حواسم را پرت می کردند.
کم کم سر و کله شان پیدا شد. کرم خاکی ها -با سکونِ میم- که راه نفسشان بند آمده بود، خاک را هل می دادند تا برسند بالا و نفس بکشند. «هاها، مهمونا اومدن.» و بعد با بیلچه ش شروع به هم زدن خاک و جدا کردن کرمها کرد. کرم خاکی ها دیوانه وار بالا میامدند. ده تا، بیست تا خیلی. همه را جمع کرد توی بیلچه ش و مسخره بازیش گل کرد:«حالا میبرمتون سواحل مدیترانه، آفتاب بگیرین.» فکر کنم ذوق زده شده بود وقتی دوید طرف بالکن. بالکن لخت و پتی زیر آفتاب ولو بود. چهارزانو نشست کف زمین، بیلچه ش را گذاشت روبرویش و یکی یکی کرمها را چید روی موزاییکهای داغ. چند ستونی چندتایی. کرم خاکی ها انگار تازه فهمیده باشند چه بلایی قرار است سرشان بیاید تند تند شروع به پیچ و تاب خوردن کردند. گفتم:«بابام میگه جونِوَرا وختی دارن جون میدن جیغ میزنن ولی ما نمی شنُفیم.» باز نگاهم نکرد. گفت: «بیا تماشا داداش کایکو» و دستهایش را گذاشت زیر چانه ش. رنگ کرمها از صورتی به قهوه ای میرفت. پیچ میخوردند،کش میامدند،جمع می شدند و یکطرفشان را که کلفت تر بود میکوبیدند این وَر آن وَر. بعد چروک میخوردند. از ته حلقش پیروزمندانه «هاها...» یی بیرون داد و با انگشت مشغول انگولک کردنشان شد. کرم خاکی ها کم کم می سوختند و آرام می شدند. گفتم یه روز آخر سوسک میره تو دمپاییت تلافیش در میاد... صدای مادرم از خانه بلند شد:«نــــاهــار خورااااش...»
چند ماه بعد، به حسابش رسیده شد.یک روز عصر دوچرخه اش را برداشتم بروم کوچه. دیدم که از پنجره بالکن دیدَتَم و جیغ و دادش رفته هوا. بعد صدای درب خانه شان را شنیدم و چند لحظه بعد شکسته شدن چیزی و این بار جیغ و داد مادرش را.
توی بیمارستان مادرش میگفت خواسته بدود دنبالم، پایش پیچ خورده از پله ها افتاده پایین. مادرم انگشتهایش را سفت فشار می داد به کلّه م که مثلا" تقصیر من بوده. من که می دانستم جریان از چه قرار است، چند بار پرسیده بودم:«خاله، سوسکی چیزی ندیدی طرفهای دمپاییش؟» مادرش نگاهم نمیکرد. فقط می گفت خوب میشه بچه م.