داداش کایکو

آفتاب از لابلای شاخ و برگها میزد پشت گردنم و جای شیره های انجیر روی پوستم را حسابی می سوزاند.کلافگی ام را که دید دستش را دراز کرد طرفم گفت:«شیلَنگو ب

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما