شهربانو

دست‌های شهربانو از هیجان شروع به لرزیدن کرد. انگار توی دلش عروسی برپا شده بود. سینی را برداشت و با عجله به اتاق آقامحمدجواد

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما