ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی سیاه کوچولو یاد داده، اما بدان که من، خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلاً این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هِی بری و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟...»
وقتی حرف ماهی سیاه کوچولو تمام شد، مادرش گفت: «بچهجان! مگر به سرت زده؟ دنیا!... دنیا! دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم...»
در این وقت، ماهی بزرگی به خانهی آنها نزدیک شد و گفت: «همسایه! سرِچی با بچهات بِگو مَگو میکنی، انگار امروز خیال گردش کردن ندارید؟!»
مادر ماهی سیاه کوچولو، به صدای همسایه، از خانه بیرون آمد و گفت: «چه سال و زمانهای شده! حالا دیگر بچهها میخواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند!»
همسایه گفت: «چهطور مگر؟»
مادر ماهی سیاه کوچولو گفت: «ببین این نیم وجبی کجاها میخواهد برود! دایم میگوید میخواهم بروم ببینم دنیا چه خبر است! چه حرفهای گُنده گُندهای!»
همسایه گفت: «کوچولو! ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟!»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «خانم! نمیدانم شما «عالم و فیلسوف» به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و اَلَکی خوش باشم و یکدفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم، همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم.»