یکشنبه بود، نه یک روز، شکافی بیشتر میان دو روز دیگر. پشت سر، برای همهی آنها، حضور صحنهها بود و سکانسها، انتظار طولانی زیر جرثقیل که میکروفون را میگرداند، روزی ۱۶۰ کیلومتر رانندگی از این سر منطقه به آن سر و برعکس، کشمکشهای میان رقیبان در اتاقهای کنفرانس بر سر مهارتهای خویش و بعد مصالحهای که گویی پایانی ندارد، برخورد و زورآزمایی آدمهای برجستهی بسیاری که به خاطر زندگی خود میجنگند و حالا یکشنبه، با شروع زندگی دوباره برای خودشان، با جرقهی گُرگیرندهی زندگی در چشمهایشان که عصر روز پیشین به صورت کسالتباری بیحالت شده بودند. آنها نیز به آهستگی، همچنان که دقایق تحلیل میروند، همچون پاپنفین در مغازهی اسباببازیفروشی، بیدار میشدند، آنگاه مذاکرهای جدی در گوشهای آغاز میشد، عشاقی به قصد بوس و کنار در راهرو از نظر ناپدید میشدند و این احساس شکل میگرفت که "عجله کنید، هنوز دیر نشده، اما به خاطر خدا قبل از تمام شدن این چهل ساعت فراغت عجله کنید."
جوئل کولس در حال نوشتن فیلمنامه بود. بیستوهشت سالش بود و هنوز هالیوود لهاش نکرده بود. او کاری گرفته بود که از زمان ورودش، شش ماه پیش، کار خوبی تلقی میشد و تاکنون با اشتیاق زیادی صحنهها و سکانسها را تحویل داده بود. او فروتنانه از خودش به عنوان نویسندهای بازاری یاد میکرد، اما منظورش واقعا این نبود. مادرش در زمان خود بازیگر موفقی بود. کودکی جوئل هم میان لندن و نیویورک در تلاش برای جدا کردن واقعی از غیرواقعی، یا حداقل گمانی قویتر از دیگری سپری شده بود. او مرد خوشقیافهای بود با چشمهای میشی مرعوبکنندهی دلپذیری که در سال ۱۹۱۳ از خیره شدن به صورت مادرش به خیره شدن به روی تماشاچیان برادوی افتاده بود.
دعوتنامه که رسید مطمئن شد دارد به جایی میرسد.