داستان کوتاه...
نیمه شب در بیابان به سوی خدا رهسپار شدم.
جامه بر تن ،چاروق در پا و شالی پیچیده به گردن داشتم...
چشمانم در طوفان شنزارکویر بیرون و نیمه باز بود...
دستانم به سینه و گره درهم بود...
آرام آرام پیش می راندم این اسب زخم خورده وجود را...
مسیر ناجوانمردانه بود...
پایم در رمل و ریگ مدام مستتر می شد...
کاهنده حرکت سرعت بود...ولیکن مانع نبود...
ادامه می دادم...
طوفان شن شلاق می زد...
آسمان کویرغیر قابل قیاس با قبل بود...
باد وحشی می نواخت...
کژدم عبادت می کرد...
شن می رقصید...
دریغا من نمی رسیدم...
شکرهنوز جانی برای ادامه پیمودن بود.
... اما سریع به آخر رسید
جان تسلیم کرد به جان آفرین جان را...
لیک نتوانستم و دو زانو را تسلیم صحرا داد...
کمی توشه سفر و مسیر داشتم...
خرده گندمی و قطره آبی...
زودتر از بیم آنکه نتوانم ادامه مسیر بپیمایم،به روی زمین گرد شدم...در خود فرو رفتم...
دست را بر خوراک و شال و چشم و بینی نهادم...
نفسی می ستاندم و بازدمی تحویل میدادم...
دقایقی سخت گذشت تا بگذشت...
شصت با خبر از احوالات بیابان شده بود...
دست چپه خم شده به دو چشم را پایین کشیدم و سیاهی محیط را بر دیده گانم بکشتم...
با چشم نیمه باز خیره شدم...
مردد بودم...
باز نگریستم...
سر را بالا دادم...
چپ و راست دیده چرخاندم...
الحمد گفتم و چشم را از خیال آسودگی خاطر بستم...
ثانیه ای گذشت که جانور صحرا پیک شاد باش تمام شدن طوفان را با خرامیدن به دست من جشن گرفت...
از جنگ فارغ گشته بود...
تا بدین چشم را کامل نمودم و آماده ادامه راه بشدم ، همانگاه بانگ زدند مراااااااااااا بدین نغمه که:
"تا کی در انتظار قیامت توان نشست/ برخیز تا هزار قیامت به پا کنی"
این از کجا بود؟عالم لاهوت؟میکائیل؟جبرئیل؟
خنده تلخی زذم و گفتم آخر اینها چه کارشان به من است...
ممکن خستگی راه مرا مجنون کرده باشد...
ممکن است...
گمانم صدا نیز آشنا می آمد...
به خویش آمدم و برخواستم...
خاک و شن از بدن بزاییدم و ادامه دادم...
از تپه پایین آمدم...آسمان ستودنی بود...
نور و سکوت و سیاهی در خود داشت...
می رفتم همچناان...به دنبال گمگشه ایی...
در حالی که خود سرگشته بودم...
زمان از دست سرخورده بود...
بعد از طوفان عظیم شنی و راه پیمایی طولانی...
سرکشیدن جرعه ایی آب ،مرهم بود...ولی کاری خیر...
شال از دو سو باز شده بود...
نفس نفس زناان می پیمودم...
نان به کاار نیامد...
خوراک مورچگان ساختمش...
دیگر زانوان رفاقتی نداشتند...می لرزیدند...
به دور خود می چرخیدم و انزوال خود را تماشاگر بودم...
عنان همه چیز از کفم رسته بود...
فریاد می زدم اینک در اوج ناامیدی و شکسته دلی که:
یااارب.....یااااااااارب
از این دیر ظلمانی مرا فارغ گردان
من بنده نفس خویش نگشتم که این چنین با من ناسازگاری داری
من پا به امیال گذاشتم...
همه ترس من از نرسیدن بود...
تو برس تا ترس افسانه شود...
درویشی درمانده بیش نیستم که راه گم کردم...
تو راوی و راه بلدم بااش...
به خود آمدم و دیدم دلی هست ولی جاانی نیست...
وصیت کردم...
که امید است در زمره "والضالین"نباشم.
خواندمش:
«رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ»
سرگیجه امان نداد و از بالایی تپه ایی کوچک به پایین پرتاب شدم...
صداای زووووووووزه باد...
سکووت بی رحم...
نظیرقتله گاه سراسرپیکرم را گرفت...
بیهوش شدم...
تا اینکه کور صداایی می خواند:
_حضررت.. والا حضرت...
_چشمانتان را باز کنید...
_ رحیم هستم...
_بلد راه...
_شبها در بیابان می گردم و به عاجزان و راه گم کردگان می رسم...
هنوز گیج بودم...
خوابیده به سوی آسمان تنها نگاهش می کردم...
_ادامه داد: برخیز..برخیززز مخوز غم جهاان گزران...
لبخندی زد و رفت کنار نشست...
از پهلویش نی لبکی بیرون آورد...
و پیش تر می تااخت...تا می نوااخت...
من دیگر خودم را جمع کرده بودم...دستی بر سرم و پیشانی ام مالیدم...
خاک ها را پاک کردم...
و غافل که هدف را گم کردم...
همچنان آن صوفی می سرایید...
تا اینکه دست از کار کشید...
نی لبک را به من تعارف زد...
با شیرینی یک لبخند...
من نیز دست به سینه نهادم و تشکر وعذر تقصیر برای ورود نکردن به این وادی را هر دو به یک جا حواله دادم به ایشان...
پذیرفتند و بی هیچ صحبتی به سمت چپ خود چرخیدند و کوزه ایی را برداشتند و به سمت من آمدند...
دو دستی اهداا کردند...
دو دستی بر سر گذاشتم...
کوزه را تحولیشان دادم و سپاس گفتم...
دستم را گرفت و بلندم کرد...
راه افتاد...و سوالی پرسید...
_کیستی؟
_نشانت چیست؟
_از کجا می آیی؟
_رهسپار کجایی؟
_به دنبال گمشده ایی هستی یا از بیم آل شب زنده داری می کنی؟
برگشت و با لبخند نگاهم کرد...
لبخندی زدم و گفتم من نیز در صورت قبول خدایم ،بنده ایی هستم...
از مسیری بسیار دور نمی آیم...
و بدنبال پرسش ها و معماهایم می گردم...
و در پی معبود خویش...
_گفت:اینجا و در این لم یزرع؟
_گفتم:چه اشکالی دارد!؟تمام هستی نقشه جهان تمامی خداست...
_هر جا که استشمامش کنم...به همانجا می دوم...
_بدون پرسش....بدون گزینش....و با بینش...
تعجب کرد...
_گفت:پس مسجل گشت که تو معشوقه ایت را می یابی!!؟؟
_ادامه داد:چه معشوقه پر دردسر و خطری که به دل کوه و خاک زده ایی!
_گفتم:خوف من از پریان و شبانگاه نیست...!
_گفت:پس در چیست؟
_گفتمش:در نیافتنش است.
_گفت خیالت راحت باشد..اینک تو او را را یافته ایی!
یک لحظه تمام بدنم لرزید و به خویش آمدم و سر بلند کردم که بگویم تو کیستی که نبود...
غیبش زد...
نبود...
نبود
و نبوود...
برایم محرز گشت که...
خدا بود.
گلایه بافی خیال آغاز شد...
این دیگر چه بازیست که با ما دارد؟
سر گرداندم...چرخاندم....فریاااااد زدم...
شن ها را به هوا پراکندم...خود نمایی کردم...
جامه از پوست خود دردیم ونااااااااله "امن یجیب" سر داااااااادم...
پیدایش نکردم...ناپدید شد از اذهان...
خود را نشان و دیده ها محو کرد...
میدانستم که مرا میبیند ولی من او را خیر...
دگر عزمی جزم بر سیر و سلوک در سر نداشتم...
زانو زدم...
رو به قبله...
مانند اسماعیل در قتله گاه پدر...
چشم ترم بخفت...
دستها به پرواز در آمد...
زیر لب خواندمش:
«وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنیِّ فَإِنیِّ قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ»
شنها اشک ها را گل آلود کردند...
سرم پایین بود که دستی بر شانم راستم قرار گرفت و خواند::
«وَمَا هَذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ»
و
دستش بر سرم کشید...
دستش را با دست مخالفم گرفتم و فشردم...
مهربان بود...
ار روی زمین بلندم کرد...
در آغوش کشیدم...
در آغوشش که چشم بازکردم بیابان باغ گشت...
چکاوک "سبحان الله" می گفت...
باد تند سوزنده مبدل به نسیم دلکشه دلرباینده شد...
بوستانی بود نرم و روح افزا... خشکی و زمین فرساینده بهاران شد...
از آغوشش که بیرون آمدم...
دست بر دو شانه ام گذاشت و گفت:
«إِنَّ اللّهَ بِـما تَـعمَلونَ بَـصیـر»
و من در خودم گفتم:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِین
که از من شنید... و راضی بود...
از آغوشش که جدا شدم...
پیرامونم تماشا گه راز بود...
نظاره می کردم...لذت می بردم...
احساس کردم خیلی خسته ام...
اندک خواب آلود بودم...
به خواب نیمه عمیقی فرو رفتم...
در کنار جویی...زیر سایبان تاکی...چشم در افق...رو به خدا...
احساسی نداشتم دیگر...
100 سال نخوابیده بودم...
خواب بودم...
خوااب بوودم...
خواااب بوودم...
که سرم داغ شد...
چشمم نووورانی...
گرمی در چشمم احساس کردم...
فکر کنم داشتم عرق می کردم...
احساس عجیبی نسبت به قبل داشتم...
که از خواب پریدم...
چشمم را به نیم باز کزدم...دوباره بستم...
با استرس و هراسان چشمم را باز کردم...
چه اتفاقی افتاد؟
میز و صندلی کتابها و وسایلم در اتاقم را دیدم...
پریدم از جایم و به نیمه خیز قرار گرفتم...
تا نیم ساعت همان حالت بودم...
باورش محال و درکش ممکن نبود...
ولی باید باور می کردم...
که مادرم به اتاق آمد...
بعد از سلام و صبح بخیر..گفت پسرم نامه ای داری....
آن را به دستم داد و رفت...
هنوز در شووک خواب و بیداری بودم...
که نامه را باز کردم....
بسیاااااااااار عجییب بود...
تنها یک عبارت داشت...
به جلوی آینه برو....خود را بنگر...
نامه را ور انداز کردم و چیزی دیگر در بر نداشت...
رفتم...و نگریستم...چیزی نیافتم...
در فکر و کشفیات عجیبی برای این نامه بودم...
که منجی باز ار راه رسید...
فهماند که "خودت را بشنااس"...
تا به " خدا شناسی برسی"....
فهمیدم که صحرا و بیایان و خاک و خواب و کعبه تمام نشانه است....
اجرام برای گم نکردن راه است...
خواب و صحرا نوری من نیز بی راهه نبوده است...
منطقیست....زمان زیادیست گم کرده ام قبله را...
پایین نامه نوشته بود...
از طرف:خدا
_پس از آن دیگر خودم را شنااختم...
_خود را بهتر شناختم...
_خدا را شناختم...
_جهان را شناختم..
_هر چه که خواستم شناختم....
و به یک جهان شمولی الهی رسیدم....
پایان.
نوشته:نیما
19:00 15/6/1397