کاش میشد من هم زندگی را در دست می گرفتم و با او بازی می کردم هر گونه که میخواستم و میتوانستم چرخش میدادم!!!
دلش را میشکستم!! امیدش را نابود می کردم و غرورش را خـــــــــرد!!
اینگونه میتوانستم حسابم را با زندگی تسویه کنم ...
آنگاه شاید تنها گوشه ای از شکستن و خرد شدن و نابود کردن را درک میکرد و دلش به حال عروسک های بیگناه و معصوم دنیوی میسوخت !!!
شاید میتوانست .شکم خالی خوابیدن و در انتهای شب نالیدن و در انتهای روز به انتظار نشستن در حالی که در دستانت چیزی جز شاخه گل های پژمرده برای فروش نداری و در حسرت صدای یک سکه ی خرد آهنی گریبان حیوان های پستی به نام انسان می شوی ...
در دنیای رنگین کمان گونه ی عالم انسانیت دارند آنهایی که انسان نیستند!! ثروتمندند آنانی که ثروت ندارند و خوشبخت اند آنانی که چیزی جز دستان خالی ندارند و بالعکس ، حکم میکنند آنانی که حاکم نیستند !قضاوت میکنند آنانی که قاضی نیستند و داوری میکنند آنانی که داور نیستند !! آری در این دنیا زندگی گرم تبدیل به مرگ میشود ! انسانهای سرد برای ما درس می شوند!!
باید بدانیم سرد همان درس است و مرگ همان گرمای همیشگی!!
ولیکن گرگ همان گرگ میماند و درد همان درد ...
آری ؛ اینجا دنیای وارونگی ست ...