در یک صبح بارانی بهاری اتفاق افتاد. جودی، دانشجوی روانشناسی، سخت درگیر درسهای دانشگاه بود، شبها هم در رستوران کار میکرد و از کار زیاد خسته بود. سوار بر وانت استیشن کرایهای که وسایلش را بار آن کرده بود، در خط شمالی خیابان استیت میراند و به خانهی جدیدش نقل مکان میکرد. آماده بود که از راست به چپ تغییر مسیر دهد، به عقب نگاه کرده یا نه، یادش نمیآید. وانت ظاهرا ایراد داشت، اما جودی اهمیتی نمیداد. از آن بدتر، پنجرهها بخار کرده بودند و احتمالش وجود داشت که دوربرگردان را به دلیل نور کم رد کند. با توجه به چنین اوضاعی احتمالاً پریشان بود؛ موضوعی که آنها بعدها در موردش زیاد حرف زدند. وقتی تاد به درِ سمت رانندهی وانت جودی کوبید و او را به مسیر اتومبیلهایی که در حال عبور بودند پرت کرد، رانندهها همه بوق زدند و پا روی ترمز گذاشتند، و پیش از این که جودی خود را بیابد و متوجه شود که وانتش متوقف شده و خوشبختانه خودش آسیبی ندیده است، تاد جلو آمد و از پشت شیشهی اتومبیل جودی که بالا بود سرش فریاد کشید.
ـ ای زنیکه نادان. محض رضای خدا بگو داری چهکار میکنی؟ عقلت را از دست دادی؟ کجا رانندگی یاد گرفتی؟ افرادی مثل تو اصلاً نباید رانندگی کنند. از ماشینت پیاده میشوی یا اینکه همینطور عین احمقها همانجا میمانی؟
نطق آتشین او در آن روز بارانی اثر بدی روی جودی گذاشته بود، هرچند آدم وقتی تصادف میکند، عصبانی میشود، حتی اگر خودش مقصر باشد. تازه در این تصادف تاد اصلاً مقصر نبود. چند روز بعد وقتی زنگ زد و برای شام دعوتش کرد، جودی با کمال میل پذیرفت.
تاد او را به گریک تاون برد و کباب یونانی بره با شراب یونانی خوردند. رستوران نورانی و شلوغ بود و میزها نزدیک به هم. مجبور بودند در میان آن همه هیاهو و ولوله بلند حرف بزنند. از اینکه صدای یکدیگر را نمیشنیدند خندهشان گرفته بود. صحبتشان به جملات کوتاه محدود شده بود، مثل «غذا خوب است... از اینجا خوشم میآید... شیشهی اتومبیلم بخار گرفته بود... اگر این اتفاق پیش نیامده بود هیچوقت تو را نمیدیدم.»
جودی چندان اهل اینگونه قرارها نبود. دوستانی که از دانشگاه میشناخت او را به پیتزافروشی و کافه میبردند و حساب پولشان را داشتند. وقتی هم میآمدند نامرتب بودند و صورتشان به اصلاح نیاز داشت، حتی لباسشان همانی بود که در دانشگاه میپوشیدند. اما تاد پیراهن تمیزی پوشیده بود، با اتومبیل دنبالش آمده و با هم به رستوران رفته بودند. حالا هم تمام حواسش به او بود، لیوانش را پر میکرد و مراقب بود راحت باشد. جودی که روبرویش نشسته بود از آنچه میدید خشنود بود؛ تاد با صمیمیت خاصی این رستوران را انتخاب کرد و از خود وسواس نشان داد. جودی خوشش میآمد وقتی میدید تاد با سادگیِ تمام کاردش را با تکه نان تمیز میکند. در پایان هم بیآنکه نگاهی به صورتحساب بیندازد، کارت اعتباریاش را تحویل داد.
دوباره سوار کامیون او شدند تا به محل کار تاد در باکتاون بروند که عمارتی از قرن نوزدهم بود.