خلاصه:
دانلود رمان روح آشام آهسته آهسته به روی برگ های خشکیده و زرد رنگی که مانند فرشی زیبا تمام خیابان ها را پوشانده بود قدم می زد. زیبایی خزان برگ ها قدم هایش را استوار تر و کوتاه تر می کرد. غرق در رویای زیبایی بود که گرمی چیزی روی شانه ی چپش رشته ی افکارش را پاره کرد، به عقب برگشت و با
دانلود رمان موریانهای بر تابوت خیال
لبخندی اشنا رو برو شد؛ مت دوسته همیشگی اش بود که میخواست غافل گیرش کند.
-سلام مت.
-سلام بنجامین، خیلی وقته منتظری؟
-نه، بگو ببینم جریان چیه؟
-دنبالم بیا، بهتره بشینیم.
نیمکت چوبی کمی ان طرف تر توجه مت را جلب کرد
سپس دست بنجامین را گرفت و گفت: بیا.
چند لحضه بعد هنگامی که بنجامین منتظر بود تا تنها دوست صمیمی اش زبان باز کند، مت گفت:
بنجامین راستش می خواستم بگم که امروز وقتی داشتم
می رفتم به سمت بار تا کارمو شروع کنم ، متوجه شدم دوتا افسر
پلیس جنازه ی دختری رو از کناره خیابون شمالی دارن
جا به جا می کنن، سر و صورتش سالم بود ولی موهاش رنگی شبیه به رنگ ابی اسمونی مخلوط با رنگ زرد داشت، وقتی به انگشت هاش توجه کردم فهمیدم اون دختر کاملیا هست.
رنگ از چهره ی بنجامین پرید، چشم هایش را باز تر کرد و با حالتی تعجب امیز گفت: چی! کاملیا؟
-اره.ببین رفیق نمی دونم توی این دو روزی که با کاملیا قهر بودی چه اتفاقی بینتون افتاد، ولی واقعا متاسفم از مرگش، می دونم عاشقش بودی و خیلی دوست……
از جایش بلند شد و مستقیم به راهش ادامه داد،
مت که متوجه حالت پریشان و بی قرار مانند رفیق دیرینش شده بود رو به او کرد و از پشت سر به او گفت: بنجامین، از افسره پلیسی شنیدم که می گفت ظاهرا به ضرب گلوله کشته شده.
توجهی نکرد و با چکمه های قهوه ای رنگش در حالی که دست در جیب های مخملی پالتوی سفیدش می کرد، به راهش ادامه داد.
صدای تباه شدن برگ های فصل خزان آهسته و
کم کم در گوش های بنجامین جا باز می کرد،
در حالی که هم اشک می ریخت و هم از درون بغضش را سرکوب می کرد با خود می گفت: ای کاش فقط برای اخرین بار دیده بودمش.
شب شد و آسمان سیاهی نفرت انگیز تنهایی را در آغوش می کشید
، باد چون شلاق افسار گسیخته به دیواره ی شهر می کوبید و سو سو کشان از بین درخت ها رد میشد.
احساس کرد کسی از پشت به او خیره شده؛
وقتی به پشتش نگاه کرد متوجه شد که پدرش در حال تماشای اوست.
-بنجامین، پسرم می شه باهام بیایی؟ کارت دارم.
-اوه چشم پدر حتما.
یک راست پدرش به اتاق مخصوص خود رفت و روی صندلی بلند و مشکی رنگی که نزدیکی پنجره ی چوبی بود نشست.
از پاکت سیگاری که روی میز بود یک نخ برداشت و باقی را تعارف به بنجامین کرد، او بر نداشت؛ استیو در
رمان اسمش رو سام گذاشتم (جلد دوم رمان فرزند خاموش) | Fatemeh.M
رمان عقیق فیروزه ای | فاطمه شکیبا(فرات)