خلاصه:
دانلود رمان بغض شب بغض شب روایتی دلنشین و زیباست؛ از دخترانه های دخترک معصومی که در میان خانواده ای معمولی چشم به جهان گشوده است؛ و حال برای شادمانی تنها دارایی با ارزش زندگی اش – مادرش-و به دلخواه او در رشته ی دندانپزشکی در شهری دیگر به تحصیل مشغول می شود. در این میان
دانلود رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه (جلد دوم)
در جشن ازدواج سیمین – دختر خاله اش – متوجه می شود؛
که اقوام دیگری نیز هستند که او از وجودشان بی اطلاع بوده است؛ و در این میان مردی پای در زندگی مهتاب می گذارد؛ که تمام آینده اش را دستخوش تغییر خواهد کرد. و بلاخره یک راز…
راز سر به مهر زندگی مادرش که در این میان زندگی اش را به چالش می کشد.
رازی که مادرش را از کانون گرم خانواده طرد کرده است؛ و حالا…
همین راز مسیر زندگی اش را دگرگون خواهد کرد … و او در میان طوفان حوادثی گرفتار می شود؛ که ساقه های نازک هستی اش را در هم می پیچند؛ و در این میان کسی هست … یک نفر که همیشه باید باشد تا …
فراز و نشیب زندگی مهتاب، دردها و اشک و لبخندهایش دستمایه ای است برای سطر، به سطر، نوشتار بغض شب.
دانلود رمان جدید بغض شب
بغض شب شکست؛
اشک شب چکید؛
و عشق قربانی شد؛
درد هم آغوشم شد؛
ناله همدمم شد؛
اشک مونسم شد؛
و تو، گم شدی در مه …
رفتی و ندیدی …
برسرگورآرزوهایم تلخ باریدم.
زمینی تبدار …
آسمانی بارانی …
وآتشی سوزان شدم.
(پروانه قدیمی)
نگاه پر از نگرانی اش را به صورت سیمین دوخت .دل توی دلش نبود. با خودش زمزمه کرد؛
– خدایا، چرا امروز دردِ مردم آزاری گریبان این دختر رو گرفته ست؟
با حرص به صورت بیخیال دخترخاله اش نگاه کرد؛ و غرید؛
– تو رو خدا سیمین. اون خیار وامونده رو ول کن؛ و بگو جواب کنکور چی شد؟
ای کاش خودم روزنامه می خریدم؛ و به امید دیوونه ای مثل تو نمی موندم.
سیمین ابروهایش را در هم کشید؛ و حق به جانب، خیارش را خرچ، خرچ، جوید؛
– من رو باش، که از اون سر شهر به خاطر توی بی چشم و رو اومدم
اینجا. میتونستم همون پای تلفن خبر قبول نشدنت رو بدم.
اما دلم نیومد؛ توی این موقعیت تنهات بذارم. خبر مرگم یه دختر خاله ی خُل و چل که بیشتر ندارم. اگه با شنیدن خبر سکته میکردی؛ خوب منِ بدبخت بی دختر خاله میشدم. خونت هم می افتاد گردنم!
مات و مبهوت، به حرفای صد من یه غاز سیمین گوش می کرد
؛ و لب می گزید. تنش لمس شده بود؛ از استرس زیاد. خودش را لعنت می کرد؛ که بیشتر تلاش نکرده بود. در دل برای ناکامی اش در کنکور، به خودش ناسزا می داد.
با نا امیدی سرش را پایین انداخت؛ و انگشتهایش را در هم گره کرد
. بغض کرده بود؛ و دلش میخواست گریه کند. دوسال تمام جان کنده، و درس خوانده بود. آخرش هم این شد. دلش برای مادر بیچاره اش میسوخت؛ که به قبولی او امید داشت .
بی اختیار اشک هایش سرازیر شدند. سیمین که غریبه نبود. هر چند غریبه هم بود؛ فرقی نمی کرد باز هم نمی توانست؛ این همه بغض را تحمل کند. صورتش را میان دستهایش پنهان کرد؛ و زار زد؛
رمان اسمش رو سام گذاشتم (جلد دوم رمان فرزند خاموش) | Fatemeh.M
رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی