کمی درنگ لازم بود. این بار مرگ را نزدیکتر از همیشه به خود میدیدم، قلبم تیر میکشید، فرمان را محکم در دستانم فشردم. پانزدهم اسفند سال چهلوهفت، درست روز درختکاری. نمیدانم چرا تاریخ تولدم به خاطرم آمد، کنار خیابان زیر سایه یک درخت توقف کردم و پیشانیام را روی فرمان گذاشتم، زیر لب گفتم «چیزی نیست رد میکنه»، در ماشین باز شد و او کنارم نشست. به قیافهاش نگاه, ...ادامه مطلب