نویسنده : نگاه ۱۰ دیدگاه بازدید : 9,261 تاریخ : ۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دانلود رمان لرزیدن قلب یک پری ویژه نگاه دانلود
روایت عاشقانهای در اعماق اقیانوس. آنجا که انوار خورشید بیتابانه از میان امواج میگذرند تا شنهای کف اقیانوس را نوازش کنند، مراسمی برای پریان دریایی در حال برگزاریست.
اما آیا همهچیز همانطور پیش میرود که دهها سال قبل اتفاق افتاد؟! چه اتفاقی در پس امواج پیش روست؟
مقدمه
اگر کسی را نداشتی که به او بیندیشی
به آسمان بیندیش!
زیرا در آسمان کسی هست که به تو میاندیشد.
پیشنهاد :
کیمیاگر با آن چشمهای نافذ و آن صورت پر از چینوچروک نگاهی به ما انداخت.
نگاهی که حس ترس و تنهایی را درون هرکسی بیدار میکرد.
از گوشه چشم، نگاهی به تامیلا انداختم. دستهایش را در هم گره کرده و روی بالهاش جمع کرده بود،
سردرگریبان و لرزان.
کیمیاگر درون غاری در گوشهای از شهر پریجان زندگی میکرد. گیاهان دارویی و معجونهای شفابخشی
همیشه در خانهاش یافت میشد. دور از دید مردم زندگی میکرد؛ امّا همیشه کمکحال مردم شهر
پریجان بوده و هست. بااینحال همیشه ترسی بوده و هست و دلیلش هم چیزی بهجز حرفهای
در گوشی پریان شهر نبود. منظورم همان شایعه ارتباط ارواح با کیمیاگر است.
دستهایم را روی دستهای تامیلا گذاشتم و فشاری دادم. نگاهش سمت من چرخید.
چشمهایم را روی هم گذاشتم.
– نگران نباش.
– نوبت شما رسیده؟
با صدای کیمیاگر بهسمتش چرخیدیم. گفتم:
– بله. من و تامیلا و البته سه نفر دیگه از دوستام.
کیمیاگر سری به نشانه فهمیدن تکان داد و بهسمت قفسه سنگی پشت تخت زهواردررفتهاش رفت.
بعد از برداشتن چیزی سمت میز مطالعهاش آمد و آنها را رویش گذاشت. از تامیلا فاصله گرفته و
بهسمت میز کیمیاگر که پر از اشیا گمشدهی مرموزی بود رفتم. پنج گردنبند سفید و ظریف متصل
به شیشه کوچک و استوانهایشکل را که روی میز بود نشان داد و گفت:
– باید پُر بشن.
نگاهم را از دستهای لرزانش به چشمهایش سوق داده و با اطمینان سری تکان دادم.
سپس گردنبندها را در مشت گرفتم. یکی از آنها را که برق دلنشینی داشت،
جدا کرده و به گردن انداختم. با نگاه کوچک و بدون دقّت، کل غار را از نظر گذراندم.
هر گوشه از غار پر از وسایل عجیب و مرموزی بود که تابهحال نظیرش را ندیده بودم.
به این میماند که از دنیای دیگری سر از غارکیمیاگر درآورده باشند.
به همراه تامیلا از درون غار بیرون به بیرون شنا کردم.
بهمحض خروجمان از غار تامیلا نفس حبسشدهاش را رها کرد و گفت:
– وای! مردم از ترس.
با لبخندی سمتش برگشتم و به او که خود را روی تپهی کوچک مرجانی رها میکرد زل زدم.
صدایش بلند شد و گفت:
– این زن خیلی مرموزه. مطمئنم شایعهها حقیقت دارن.
رمان لرزیدن قلب یک پری