«...روزی در حیاط کنار حوض کاشی نشسته بودم و خاطراتتم را مرور میکردم خاطرات خوب این خانه ی قدیمی که دیگر نه صفایی داشت و نه بزرگتری. یاد خاطره اولین روز مدرسه رفتن علی افتادم ، چه قدر زود خاطرات خوب تمام میشوند و به ابدیت ذهن پیوند میخورند. دلم تنگ شده بود برای آن روزهای تابستان که من و علی به همراه شیرین دور این حوض می دویدیم و می خندیدیم و شاد بودیم. چه کسی فکرش را میکرد که روزی علی این طور به دردسر بیافتد.چه کسی میتوانست پیش بینی کند که خان بابا، پدر شیرین را میگویم این خانه با عظمت و بزرگ را به علی دهد و دختر یک دانه و در پر قو بزرگ شده اش، که تا آن زمان به دخترش از گل بالاتر نگفته بود،به دست او بسپارد و فردای عروسی تشیع جنازه اش روی دوش تمام مردم این محله باشد. هنوز هم باور نمیکنم، بین خودمان باشد هنوز هم احساس میکنم خان بابا زنده است و در کنار ماست و به کارهای ما نگاه میکند و حسرت میخورد و آه میکشد. دلم برای شیرین میسوزد یک دختر تحصیل کرده که فقط به خاطر عشقش به علی با او ازدواج کرد و ای کاش هیچوقت ازدواج نمیکرد. عشقی که تا آخرین لحظه باقی ماند. حتی آن لحظه ای که مأموران نیروی انتظامی علی را به خاطر 500 گرم شیشه در خانه دستگیر کردند، باز هم عاشق علی بود. روزی با شیرین درگیر شدم که چرا انقدر علی را دوست داری او که اعتیاد دارد و برای تامین موادش حاظر است فرش زیر پایش را هم بفروشد. حرفش برای مبهم بود:« تا عاشق نباشی مرا درک نمیکنی.» آخر مگر میشود انقدر عاشق بود؟ مگر میشود انقدر عاشق کسی بود که هفتاد درصد روزش در خماری است و سی درصد دیگرش در حال شرط بندی و قمار بازی...در همین حال و هوا بودم که ناگهان در کوبیده شد و علی با همان هیبت همیشگی و قدی بلند و چهار شانه که در هیکل خود هم شرط می بست وارد شد. سلام کردم اما جواب سلامم را نداد. نگاهی به اطراف کرد و به سمت اتاق بزرگ خانه رفت و شروع کرد به داد وبیداد کردن فریادش تا هفت کوجه میرفت:« شیرین کجایی!؟ کجایی زن!؟ ایال!؟ » زیر لب چیز هایی میگفت نمیدانم چه میگفت، صدایش نمیرسید اما به گمانم ناسزا بود. برگه ای از جیبش بیرون آورد با همان خودکار همیشگی که شیرین سالگرد ازدواج به او داده بود، چیزی روی آن نوشت. از اتاق بیرون آمد و باصدایی بلند تر که معلوم بود چه میگوید شروع کرد به ناسزا گفتن به شیرین و در همین حال از خانه خارج شد. خیلی آرام و محسوس تعقیبش کردم و دیدم به همراه چند نفر سوار ماشین شدند و حرکت کردند. دیگر نمیتوانستم تاب بیاورم. بدون اتلاف وقت به سمت خانه دویدم و نامه را باز کردم و خواندم. روی برگه نوشت:« به همراه دوستان چند روزی به شمال میروم » یک هفته گذشت اما خبری از علی نبود. تلفن همراهش خاموش بود و به دوستانش هم که زنگ میزدیم بی اطلاع بودند. مگر میشود؟ خودم او را تعقیب کردم، به سمت شمال میرفتند.اما نه خبری از علی بود و نه خبری از دوستان دروغینش....علی کجاست؟
????این داستان ادامه دارد...