دو دل بود اما پرید. لحظه ی پریدن ایمانی از حرفهای بچه ها درباره ی فرشته بودنشان در قلبش پیدا شد که فکر میکرد با بالهای نازکش، نرم روی خط لبخند خدا سُر بخورد.
اما وقتی گونه هایش زمین یخ زده را لمس کرد، در عالم خواب و بیداری شیاطین کوچکی را دید که بالای سرش میرقصند و افسون پرواز را در دلش باطل میکنند.