رستگاران 4 اون شب با کلی اصرار مهسا رو آماده کردم و هر چی بهم گفت که دوست نداره بیرون بیاد من توجهی نکردم. ساعت تازه 9 شب بود و هنوز تا آخر شب وقت زیادی داشتیم. و ما هر دو بهترین لباسهامونو پوشیدیم. من باعلاقه مهسا رو جلوی آینه بردم، گردن بند زیباش رو به کردنش انداختم و شروع به شونه کردن موهاش کردم. اون باید حسابی مرتب و شیک میشد تا برای جایی که قرار بود بریم آماده باشه. آخه هر چی باشه اون همسرم بود، یه همسر خونواده دار و تحصیلکرده. و بالاخره با اصرار من مهسا راضی شد تا باهام بیاد. و من درحالیکه گرون قیمتترین عطرش رو بهش زده بودم سوار ماشینش کردم. مهسا هر چی ازم پرسید کجا می خوایم بریم من چیزی نگفتم. چون قرار بود امشب یه جورایی سورپرایز بشه. وان هر چی فکر کرد نفهمید که چه مناسبتیه و برای چی دارم میبرمش بیرون، آخه نه تولدی بود و نه سالگرد ازدواجی. من توی تموم راه به فکر فرورفتم و سیگار کشیدم. فقط زمانی که ازم پرسید با این قیافه کجا باید بیام به خودم اومدم و با یه لبخند همون جواب همیشگی رو بهش دادم: اصلاً مهم نیست. اما اینرو نمیشد انکار کرد که اون با چهرهای که حالا داشت دیگه نمی تونست مثل گذشته توی جمع بره و با اعتمادبهنفس شادی و خوشحالی کنه. و اینهمه اون چیزی بود که باعث انزواش میشد، چیزی که باعث میشد توی اتاق خودش رو حبس کنه و نخواد هیچکس رو ببینه. ولی امشب باید با من می اومد و همراهم میبود. آخه امشب با همیشه فرق داشت. و من تا زمانی که نرسیدیم به مقصد علیرغم تمام اصراری که داشت هیچی نگفتم. بعد رسیدیم به یه رستوران بزرگ و من یه راست رفتم توی پارکینگش. اونوقت من و مهسا باهم سوار آسانسورش شدیم و رفتیم توی رستوران، یه رستوران شیک و قشنگ که تا حالا نیاورده بودمش. اون دوباره ازم پرسید: امیر، چرا اینقدر اصرار داشتی امشب بیایم اینجا؟ و من به آرومیگفتم: صبر کن عزیزم، بعدش میفهمی. من بین جمعیتی که سر میزها نشسته بودن گشتم و بعد یهو دیدمش! همونی که به خاطرش تا اینجا اومده بودیم. و مهسا رد نگاهم رو بین میزها دنبال کرد و ازم پرسید: تو دنبال کسی هستی؟ من بدون اینکه جوابی بهش بدم یه راست بردمش سر یه میز. یه میز که صندلی هاش خالی بود و فقط یه نفر تنها اونجا نشسته بود. و مهسا با دیدنش شگفتزده شد ... شیما سر میز غذا بود! مهسا یهو جا خورد و ازم پرسید: شیما اینجا چیکار می کنه؟ من مهسا رو نزدیکتر بردم و بعد اون ما دو تا رو دید و از دیدن من همراه مهسا دستپاچه شد. آخه انتظار داشت که من تنها به دیدنش برم. اما حالا اون منو با مهسا میدید، سر قراری که اصلاً نباید کسی ازش خبردار میشد! و من مهسا رو درست جلوی شیما گذاشتم و خودم کنارش نشستم. شیما دستپاچه شده بود و نمی دونست چی بگه. برای همین من با یه لبخند شروع به شرح ماجرا کردم. چیزی که شیما رو به وحشت انداخت. اون ترسید ... از اینکه من واقعاً چجوری میخواستم ملاقات امشب رو برای مهسا توضیح بدم؟ ملاقاتی که اصلاً رنگ و بوی عاشقی نداشت. یه قرار دوستی بین یه مرد و زن که هیچ توجیهی براش نبود. و مهسا این میون همسر فراموششده من بود، همونی که یه روزی به خاطرش قلبم به تپش افتاد و دیدگانم با دیدنش از همه اونچه توی دنیا بود چشم پوشید. بله این زن روی ویلچر با صورتی ازهمپاشیده همون معشوق قصه زندگیم بود. همونی که حالا یه زن زیبا و جذاب توی این قرار وسوسهانگیز میخواست جاش رو توی زندگیم بگیره. و من با لحنی مصمم میون دو زن، یکی بهتزده و اون یکی وحشتزده شروع به حرف زدن کردم: ما امشب اومدیم اینجا تا توی جشن خداحافظی شیما خانم شرکت کنیم. اون قراره که از پیش ما بره و متأسفانه دیگه نمی تونه پیشت باشه، عزیزم. و دیدم که شیما یه لحظه ماتش برد ... جشن خداحافظی؟ اما کدوم خداحافظی؟ من ادامه دادم: مهسای عزیزم، اون توی این مدت خیلی به ما لطف داشت و درست مثل یه خواهر کنارت بود، توی تنهایی، توی غصه و توی لحظههایی که تحملش برامون سخت و دردناک بود. اون مثل یه فرشته کنار من و تو با فداکاری موند تا محفل عشق ما دوتا گرمتر و مستحکمتر بشه. بعدش زل زدم به چشمای اشکآلود مهسا، چشمایی که هنوز از میون تموم زخمهای عمیق چهرهاش به زیبایی میدرخشید. و آروم و مهربون ادامه دادم: آره، عزیزم. اون بهترین دوستیه که تو داری. باور کن. و بعد بغضم رو فروخوردم و رو کردم به شیما و گفتم: شیما خانم، من و مهسا خیلی بهت مدیونیم و از اینکه داری میری و تنهامون می ذاری خیلی ناراحتیم؛ اما امشب اومدیم اینجا تا کنارت باشیم و بهت بگیم که بابت همه خوبیهایی که در حقمون کردی سپاسگزارتیم. از اینکه باعث شدی مهسا خودش رو باور کنه و از اینکه من و زندگی باارزشمو بهم برگردوندی. و بعد مهسا رو بردم کنار شیما و اونوقت اون دوتا، یکی ناباورانه و دیگری بهتزده همدیگه رو توی آغوش کشیدن، درست مثل دو تا خواهر ... و انگار به انگار که این یه قرار خیانت بوده! و گفتم: شما چه دوستهای خوبی هستین، آدم بهتون حسودیش می شه. شیما که بهشدت اشک میریخت با چشمایی که شرمندگی توش موج میزد بهم زل زد و با زبون بی زبونی ازم عذرخواهی کرد، بابت قرار عاشقانه امشب و برای خیال نادرستی که توی سرش داشت. و اون شب ... در نهایت دوستی و مهربونی با حک شدن خاطراتی شیرین توی ذهن من و مهسا و حتی شیما به انتها رسید. توی یه رستوران شیک با غذایی عالی که من مهمونشون کردم. و بالاخره این دورهمی کوچیک اما به یادموندنی به پایان رسید. مهسا با نهایت تأسف و اندوه از بهترین دوست زندگیش که توی این چند ماه درست عین یه فرشته نجات زندگی شو شیرین و ارزشمند کرده بود خداحافظی کرد، در آغوشش کشید و روی شونه هاش گریه کرد. صحنه زیبایی بود ... دو تا دوست کنار هم در آخرین لحظات دیدارشون چه ساده و مهربون بهم عشق میورزیدن، بدون اینکه کسی بتونه حتی لحظهای به این حس پاک شک کنه. و بعد مهسا رو آروم آروم با خودم بردم. و اونو دیدم که چطوری تا لحظه آخر شیما رو که هنوز پشت میز رستوران نشسته و گریهامی کنه با نگاهی پر از حسرت دنبال می کنه. بعدش مهسا رو سوار ماشین کردم و آروم نوازشش کردم تا غصه نخوره و بهش گفتم: همه دوستیها یه روز تموم میشه. مهم اینه که بدونی یکی هست که همیشه می تونی روش حساب کنی، یه دوست که هر زمان و هر مکانی باشی پیدات کنه و پناهت باشه ... و این خیلی باارزشه. اما قبل از رفتن لازم بود چندکلمهای رو به شیما یادآوری میکردم. پس به بهانه جا گذاشتن کیف جیبیم یه لحظه کوتاه مهسا رو تنها گذاشتم و تندی برگشتم به رستوران و دیدم که شیما هنوز بهتزده و گریون سر میز نشسته و انگار که دلش نمی خواد از اونجا بره. و آروم آروم رفتم سر میزش. اون با دیدن دوباره من سرش رو از شرم پایین انداخت و با لحن غمباری گفت: متأسفم ... بابت همه چی. و من با یه لبخند بدون اینکه به روی خودم بیارم جواب دادم: شیما خانم، بذار یه قصه کوتاه برات بگم. بعد با صدایی که پر از عشق بود حس یه داستان عاشقی رو براش زنده کردم: وقتی اولین بار مهسا رو دیدم توی یه مهمونی بودیم، یه مهمونی فامیلی. اون شب مهسا ساکت، بدون آرایش و ساده یه گوشه نشسته بود. بدون اینکه بخواد با رقصیدن و یا خندیدن حلب توجه کنه. اون در کمال سادگی با یه نگاه طوری منو از خود بیخود کرد که قابل توصیف نبود و اون شب بهترین شب زندگیم بود. یه شب به یاد موندنی با یه حس ناب ... اما اونقدر دوستداشتنی بود که بهسرعت برام سپری شد، خیلی سریع. طوری که من نفهمیدم کی عاشق شدم و کی دلم از این حس عجیب به تپش افتاد، حسی که هیچ ردی از شهوت و وسوسه توش نبود، یه دلباختگی پاک و باارزش. من یه نفس پراحساس کشیدم و ادامه دادم: و بعد از اون شب من تموم تلاشم رو کردم تا مهسا رو وارد سرنوشتم کنم. آخه دیگه بدون اون نمی تونستم زنده باشم ... و هنوزم من همون عاشقم و اون همون معشوق. حتی حالا که روی ویلچره و صورتش پر از زخمه. حتی حالا که سالها از اون داستان عاشقی می گذره. و بعد اون کنجکاوانه توی چشمام خیره شد و بهتزده نگام کرد. من گفتم: یه چیزایی هست که نمی تونه با همه زیبایی و رنگ و بوش حس عشق رو بهت بده، عشقی که پاکه و بیمانند و برای من مهسا همه رنگ و بوی زیبای دنیامه. و آخرش با یه کلمه حرفهای ناتموم رو پایان دادم: شیما خانم، توی این مدت خیلی به مهسا لطف کردی و این خودش کلی ارزش داشت. من امشب اومدم تا بابت همه فداکاریها ازت تشکر کنم و نه هیچچیز دیگه ... و فراموش کردم که هدف ازاینقرار شبونه چی بود. بعد آروم ازش خداحافظی کردم و برگشتم تا برم. اما هنوز کامل دور نشده بودم که دیدم صدام می کنه. و من برگشتم ... اون درحالیکه هنوز گریه میکرد با صدای لرزونی گفت: امیر آقا، به مهسا حسودیم میشه. بعد ادامه داد: آخه شوهری مثل تو داره، یه مرد که واقعاً مرده! من یه لبخند زدم و جواب دادم: و منم به مهسا حسودیم میشه ... آخه یه دوست خوب و مهربون مثل تو داره. یکی که توی تنهایی به فریادش رسید و زندگی شو بهش برگردوند. و بعد مهربانانه بهش گفتم: شیما خانم، عشق یه زن ارزشمندترین دارایی شه، هیچوقت حراجش نکن. اون که انگار کلی بغض توی دلش بود با همون گریه فراوون برام دست تکون داد و منم باهاش وداع کردم. و زودی برگشتم پیش مهسا. آخه حتی یه لحظهام نمی تونستم دوریش رو تحملکنم. و اون شب ما تا دیروقت توی خیابونها چرخیدیم و حتی به پارک رفتیم. پارکی که اولین قرار عاشقانمون رو توش گذاشتیم. ما توی تاریکی و خلوت درختهای بلند پارک ... دوباره از نو عاشق شدیم و قلب هامون برای هم به تپش افتاد. قلبهایی که طوری بهم پیوند خورده بود که هیچچیز و هیچ گس نمی تونست از هم جداشون کنه، نه یه ویلچر، نه یه صورت زخمی و نه حتی مرگ! اون شب زیباترین شب زندگیمون شد. شبی که هم من و هم مهسا توی دفتر خاطراتمون نوشتیم و به یاد سپردیم. و چند روز بعد ... من یه زن پرستار سن دار و مهربون برای مهسا گرفتم، زنی که خیلی زود با مهسا انس گرفت و عین مادر برای اون شد. و شیما همسایه روبرویی مون ... توی یه سپیدهدم صبح، بیخبر و ساکت اسبابکشی کرد و برای همیشه از اون ساختمون رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش. و آپارتمانش خیلی زود به یه زوج جوون عین ما اجاره داده شد. اما اون همون روز صبح ... یه نوشته زیر در خونه مون برای مهسا گذاشت. یه دستنوشته کوتاه اما پر از بوی دوستی و مهربونی. اون توی نوشتهاش به مهسا یه اعتراف کرده بود. ((اینکه بهش چقدر حسودی می کنه، از اینکه مردی مثل من در کنارشه)).