پوستی سوخته
کمری خم
چشمانی که سوئی نداشت
شانه هایی که مانند پله بود
عرق می ریخت
بیل می زد
آفتاب را می نگریست
می سوزاند
چاره ای نیست
بیل می زد
درد می کرد
غذایی نیست
چاره ای نیست
بیل می زد
دخترش منتظر
کفش هایش پاره
چاره ای نیست
بیل می زد
نویسنده:علیرضاهزاره