چاره ای نیست

دستانش پینه بسته بود پوستی سوخته کمری خم چشمانی که سوئی نداشت شانه هایی که مانند پله بود عرق می ریخت بیل می زد آفت

نود هشتیا
نود هشتیا
خانهآرشیو مطالبخوراکتماس با ما